"هرزه ها میان و هرزه ها میرن، متاسفانه، ولی ما چهره ی روزگار فرداییم_ امروزیم! ما میتونیم از وقوع جلوگیری کنیم. این قضاوت رقت انگیز از دیگری." لویی با مشتش که توی هوا بود، میگفت. "بیاید بجنگیم! بیاید این جامعه رو به این خاک لعنتی بمالیم! آیا با من میباشید؟"
بچه کوچولوها ترسیده بودن. یکیشون گوشش رو گرفته بود و گریه میکرد، میگفت، "داد نزن!" و یه پسر کوچولو دیگه توی دنیای خودش بود و میرقصید و داد میزد، "بیچز، فاکینیگ بیچز، فاک بیچز!"
مدلین خیلی عصبانی بود و لویی اونو با گوش هایی که از داخلشون دود در میومد تصور میکرد مثل شخصیت های کارتونی که وقتی عصبانی میشن. این یعنی اینکه لویی بره، چونکه معلم اومد و یه مشت بچه ی خل و دیوونه دید، پس لویی دست داداش مدلین گرفت و دویید. مدلین رو پشت سرش گذاشت چون همیشه پسرا علیه دخترا بودن. ( و اون عصبانیه پس شاید فقط رانندگیکنه و بره.)
اما متاسفانه همون موقعی که لویی داشت زیک رو صندلی عقب میذاشت مدلین بهش رسید.داشت کمربندش رو می بست که از یقه گرفتش و از بچه ی چهار ساله جداش کرد.
"لویی ویلیام تاملینسون!"
"وای، نه،" بی اشتیاق به زیک گفت. "ابلیس از اسم کاملم استفاده کرد."
"لویی، بس کن! تنها کاری که باید میکردی خوندن جوجه اردک زشت واسه اون بچه ها بود حتی اون کار رو هم بدونگند زدن نمیتونی انجام بدی."
لویی به حالت تمسخر سرفه کرد. "هیچکس اونقدر جوون نیست که با جامعه بجنگه." لویی بشکن زد و مدلین رو زد کنار، مثل شاتگان داد زد و سوار صندلی مسافر شد.
"تو خیلی رو مخی، لویی. خیلی رو مخ. مثل بچه رفتار میکنی از اینکه واست مثل یه پرستار باشم خسته شدم."
لویی برگشت و با یه حالت آزرده به زیک نگاه کرد. "شنیدی؟ دیدی چقدر باهام بدرفتاری میکنه؟ " چند تا از اشک هاش که از اجرای قویش بود رو پاک کرد.
"رو مخ لعنتی!" داد زد.
لویی خندید و برگشت. و انگشت اتهامش رو به سمت اون گرفت و تکونش داد.
"نه، فحش نده، زیک." بعد از اینکه از تو پارکینگ درومد گفت. "کلمات بد، بد هستن و ما بد نیستیم، مگه نه؟"
"فاکینگ بیچز!"
لویی نفسش گرفت و برگشت سمتش." پای جمله های منو وسط نکش!"
"فاک به بیچ های رو مخ، همم، فاک به بیچ های رو مخ. اون اره، آها." با آواز خوند.
"لویی! تو کاری کردی اینو با ریتم بخونه. حالا میره خونه و اینارو میخونه، ازت متنفرم، واقعا ازت متنفرم."
"ولی مدلین، کلمات بد، بد هستنو ما بد نیستیم، هستیم؟" اداشو دراورد و روش رو به سمت پنجره برگردوند، تو ذهنش گفت، "من خیلی خوبم،"
YOU ARE READING
flower crowns //l.s.
Fanfictionهری عاشق گل های خوشگل صورتیه و لویی با جوهر و پیرسینگ حال میکنه. Persian Translation