4/½

535 109 5
                                    

اگر چپتری ½ داشت از دید لویی و اینکه قرار نیست طولانی باشه.


"خیلی خوب گرفتیم. از هری خوشت میاد حالا میشه دیگه دربارش حرف نزنیم؟ الان وقت استراحتمه و دارم سعی میکنم ریلکس کنم."حقیقت اینه که هری واقعا پسر دوست داشتنی هست و لویی مشکلی درباره ی حرف زدن باهاش نداره. ولی مدلین با حرف زدنش درباره ی اینکه چشمای درشت و معصوم هری بخاطر خندیدن لویی ناراحت شده بود داشت رو مخ میشد. خیلی خوب، شاید اون واقعا دلیلی نبود که هری ناراحت شده بود، ولی لویی نمیدونست چی بود. اون به نظر می رسید که همیشه مردم رو ناراحت میکنه و نمیدونست چرا.

"چی باعث شده پنتی هات بپیچن بهم؟" پرسید و یه سیب زمینی از ظرف لویی کش رفت.

زد تو سرش و چشماش رو چرخوند، ولی بعدش جوری برخورد کرد که انگار اون یه حیوونه. (شاید یه مهر یا یه دلفین) و شروع کرد به پرت کردن سیب زمینی ها تو دهنش، فقط ردی از لبخند روی لبش بود. "هیچی، پنتی هام خیلی هم خوبن."

"تو پنتی می پوشی."

"مناسبتی... هی اونا خیلی نرمن. میدونی چیه؟ برو بیرون، همین الان برو بیرون.‌ من دیگه طاقتم طاق شده." لویی با لب های روی هم به در اشاره کرد.

"خفه شو، بیا برگردیم به هری، حتما میتونستم یه چیزی ازش بگیرم اگر استریت بود، شاید بتونم استریتش کنم، نه؟ شاید سینه دوست داشته باشه." 

لویی بلند اوق زد وقتی اونا رو بین دستاش گرفت. این حال بهم زنه و لویی نمیدونه اونا چرا با هم‌ دوستن. "نه،" تنها چیزی بود که لویی تونست بگه، چون وییی، " تو همه چی میتونی بگیری یادته اون سی_،"

"واقعا میخوای این بحثو بکشی وسط؟"

تو یه شوگر ددی داشتی."

"خیلی خوب بحث رو عوض کنیم. تو هاتی، هری هاته، چرا نمیوفتی دنبالش؟" پرسید و وقتی دید لویی بقیه ی برگرش رو نمیخوره برداشت و خودش خورد.

لویی میخواست اعتراض کنه ولی دید بی دلیله و فقط تصمیم گرفت نادیده بگیرتش. "نمیدونستم گیه." و، پسر این بزرگترین دروغیه که تا حالا گفته. قطعا میدونسته. اون پسر یه استند گل داره محض رضای مسیح و تقریبا تبدیل به یه سیب میشه وقتی لویی باهاش حرف میزنه. لویی فقط . . . اونجوری دوستش نداره. دوست داشت سر به سرش بزاره.‌ اوتن کیوت، قد بلند و دست و پا چلفتیه. و یه بامبی در زندگی‌ واقعیه ولی اون‌میخواست از هر رابطه ای که به سمتی کشیده میشد جلوگیری کنه. مثل اینکه، توروخدا، اون بخاطر اون اخم و لب های بیرون داده ی هری هر کاری میکنه مثل همون کاری که چند روز پیش واسه دستبند انجام داد‌. اون‌ میدونست که این بده و اگر دوستش داشته باشه بدتر میشه. و اون آدم ضعیفی نیست. اون مردیه که یه دوست پسر کیوت که همیشه خوشحاله نمیخواد؛ اون پانکه و هری بچه ی گلهاست؛ لویی بی پرواست، هری باهوش و مهربونه. تضاد های اینا خیلی زیاده. جواب نمیده. هری ادمای بهتر از لویی میتونه گیرش بیاد و همه اینو میدونن.

"این بخاطر همون پسره است؟ . . . اسمش چی بود‌ . . . اه! مت، اره مت؟

"‌‌نه،" لویی بلند شد و سرشو تکون داد و دستاش رو مشت کرد.‌ الان اون عصبانیه. به چه جراتی بحث مت  رو توی همچین موقعیتی وسط میکشه. مت‌ یه حرومزاده است. و تا وقتی که زنده هست نمیخواد در موردش صحبت کنه. "دیگه بحثش رو وسط نکش، هیچوقت"

"باشه، باشه، خونسرد باش، لویی، خونسرد باش."

باشه، لویی میدونه چجوری آروم بشه بعد از اون حرومزاده،  ولی وقتی یکی بهش میگه خونسرد باشه؟ به هیچ وجه. اینجوری نیست که تا بگن خونسرد باش، آروم بشه، این فقط بیشتر میریزتش بهم. و حالاست که احساسش میکنه_ اون خارشی که یه سیگار بکشه بیرون و دود کنه، تمام وجودش ریلکس میشه و میتونه بهتر فکر کنه. پس کتش رو برداشت و توی جیب هاش رو گشت، پس حتما ارومش‌ میکرد و حس اینکه شش هاش پر میشن قابل قبول نبود. اره، به  لویی یاد داده بودن که سیگار کشیدن بده_ کجا نبوده؟_  و وقتی بزرگ شد این روزنه اش شد. ارومش میکرد. برای یه مدت ثابت نگهش میداشت. و الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشت، احساس آرامش و ثابت بودن. تا فندک و سیگار رو برداشت سریع تر از فلش از ساختمون خارج شد.

+++

دو روز بعد، لویی میرفت خونه و روز طولانی داشت، و الان به غیر از درآوردن لباس هاش و بودن تو باکسرهاش و خوردن یه نوشیدنی و دیدن هر فیلم اکشنی که تلویزیون میزاره هیچ کار دیگه ای نمیخواست انجام بده. شاید شامش رو پای تلویزیون خورد. اون تنهایی توی یه آپارتمان یه خوابه ی شلوغ زندگی‌ میکنه. نشیمن و آشپزخونه با یه بار از هم جدا میشن. هیچ چیز خاصی نبود، ولی اون فقط خودشه. پس چرا سعی کنه چیزای گرون بخره و از حد قیمتی خودش فقط بخاطر قیافه خارج بشه. جوری هم نبوده که یکی رو اطراف خودش داشته باشه، به هرحال. تنهایی رو دوست داشت، بهش عادت کرده بود.

همینطور که سمت اتاقش میرفت( این لعنتی همیشه سخت باز میشه، وقتی میخواست بازش کنه باید دستگیره رو تکون‌تکون میداد، میکشیدش جلو و با شونه هل میداد تا تکون بخوره. سعی کرد با صاحب خونه اش در موردش صحبت کنه ولی همیشه بهونه ی همیشگیش رو میاره،" الان سرمون شلوغه حتما رسیدگی‌ میکنیم. " چرت و پرت خالص،) کلید هاشو برداشت و بازش کرد و روتین در باز کردن همیشگیش رو انجام داد.

لویی زحمت روشن کردن چراغ هارو به خودش نداد. فقط کلید هاشو روی کانتر آشپزخونه پرت‌ کرد.‌کمبود نور باعث نشد چشمهاش موهای تیره ای رو که بالای سرش جمع شده بودن نبینه که اون سمت بار بود. و اینکه صدای خنده هم‌ شنید، و وقتی که بار رو دور زد، چراغ ها روشن شدن، همشون بالا پریدن و لویی تقریبا بخاطر سکته قلبی که بهش دست داد خورد تو یخچال.‌‌ ترسید و به طرز باورنکردنی شک شده بود. همه جارو از نظر گذروند و ابروهاش رو خم‌ کرده بود، و بعد از اینکه همشون با سورپرایز داد زدن لویی شروع به خندیدن کرد‌.



🌼🌼

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now