11

465 89 2
                                    

روز بعد لویی نرفت سرکار. هری هم زیاد راجع بهش فکر نکرد (باشه کرد ... خیلی کوچولو) و سعی کرد به کارش برسه حتما لویی مریض شده.

همینطور که روز می‌گذشت هری هی بیشتر و بیشتر فکر میکرد که لویی کجا ممکنه باشه. و به جای اینکه بره تو و بپرسه حدس زد که مریضه. و باورش کرده بود. پس همینجوری که روز داشت تموم شد اونم یه سبد گل از میخک های صد پر سفید و صورتی و قرمز درست کرد. میخک صد پر یعنی زود خوب شو و هری خوشگل ترین و سالم ترین هاشونو انتخاب کرده بود تا بده به لویی. فقط ده دقیقه مونده بود که بتونه رسما ببنده و بره سراغ لویی.  زمان بعضی وقتا تند و بعضی وقتا اروم‌ میگذشت. هری شاید چند دقیقه زود تر از چیزی‌ که باید در رو بست و راه افتاد ولی اهمیتی نمیداد. به تنها چیزی که فکر میکرد لویی بود لویی لویی لویی_ طوری که چشماش همیشه یه رنگ آبی روشنی و نشون میداد انگار که لمسی از معصومیت بود. نمیدونست که چرا این فکر‌رو کرد. ولی لویی انگار یه آدم پوشیده هست و هری هر وقت که به چشماش نگاه میکنه حس میکنه که میتونه احساساتش رو درک کنه. حتی وقت هایی که باهاش سرد برخورد میکنه.

هری تاکسی نگرفت و تا خونه ی لویی راه رفت. و بعد به نایل تکست داد که چند دقیقه دیرتر می رسه. هری که وارد آپارتمان لویی شد دنبال شماره ی اپارتمانش گشت و بعد از اینکه پیداش کرد دکمه رو فشار داد.

"کیه؟"

هری یهویی صورتش رفت تو هم چون لویی اصلا خوشحال به نظر نمیرسید. صداش تهاجمی بود و هری اومد برگرده و بره "امم_ من_منم هری." لکنت گرفت. به گلهای توی دستش نگاه کرد که محکم گرفته بودشون. ولی بعد از یه سکوت طولانی صدای ویز  اومد. هری اخم کرد چون واقعا فکر میکرد لویی راهش نمیده. پس با خوشحالی رفت سمت در و بازش کرد پاهاش به سمت پله میکشیدنش (چون که پله ها صد در صد برای سلامتی بهتر هستن.) و دو طبقه رفت بالا تا برسه به طبقه ی لویی. و دوباره مضطرب شد، و دستاش سرد و مرطوب. مطمئن شد که رسیدنش به در طول بکشه فقط سه تا در رو باید رد کنه که برسه.

"وای خدا،" هری‌ زمزمه کرد و لبش رو لیسید، و بیشتر از اون چیزی‌ که باید مضطرب شد. ولی در زد به هر حال، سه بار، اگر‌ بخواد دقیق باشه.

نفسش رو نگه داشت‌ وقتی صدای نزدیک‌ شدن قدم های‌ پشت در رو شنید. و اینجاست، با یه تاپ مشکی و شلوار‌ راحتی خاکستری که به‌ کمرش‌ چسبیده. چشم‌هاشو‌ن زود همدیگرو ملاقات‌ کردن و هری گیج بودن رو از توی چشم هاش خوند. و بعدش فهمید که چشم هاش به گلها دوخته شده‌.

"من برات..." صداش قطع شد وقتی لویی برگشت و رفت تو بدون هیچ کلمه ای. هری اخم‌ کرد ولی پشت سرش رفت تو و در رو اروم‌ بست. "حالت خوبه؟ امروز نیومدی سرکار فکر کردم حالت خوب نیست."

"اِه" لویی جواب داد توی لیوان قهوه اش برای خودش الکل ریخت. ودکا، به نظر میرسید. لب های هری از حال بهم‌خوردگی رو به پایین‌ جمع شدن مطمئنا این‌خوب نیست. "یه روز به خودم‌ مرخصی دادم."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now