23

331 66 13
                                    

هری یه شلوارک ‌جین آبی با یه تیشرت خاکستری برای پیکنیکی که جما ترتیب داده بود پوشیده بود. جاش هم قرار بود بیاد ولی یه کار یهویی براش پیش اومد و رفت سرکار. پنج روز‌ کامل طول کشید تا هری از جاش بپرسه شغلش چیه.‌ ولی، البته که نباید میپرسید. و همینطور هم فهمید که جاش یه احمق به تمام معنا هست و علاوه بر اون کلی کامیک‌ داره که هری آرزو میکرد کاشکی اونارو‌ نمیخوند. (از همه بیشتر از خوندن سیویل وار پشیمونه.) شک و متحیر شده بود با این همه کامیک، ولی خیلی زود فهمید که علاوه بر اینکه کامیک هارو جمع میکنه مدیر انتشارات گرین بوک هم هست. شرکت اصلی توی نیویورکه ولی یه دفتر هم برای خودش تو کالیفرنیا داره. جاش گفت بخاطر آرامشی که کالیفرنیا داره اینجا رو به نیویورک ترجیح میده. و از اونجایی که همینجا بدنیا اومده برنامه داره تا همین جا بمونه. و میگفت که کار کردن اینجا راحت تر هست و اینجا هم کلی کتابفروشی با کمک‌ جما درست کردن. هری شاید حسودی کرد یا نکرد. هری به سختی میتونه که یه جای کوچیک رو بگیره و گلفروشی خودش رو داشته باشه ولی جاش میتونه هر چقدر کتابفروشی که دلش میخواد بزنه و نگران هیچی هم نباشه.

"هری، زود باش. کل روز رو وقت نداریم، میدونی؟" یکی از پشت سرش گفت.

هری برگشت و تا جما رو دید خندید چون جما یه بسته آب برداشته بود. انگار داشت برای کوهنوردی عمرش آماده میشد. با کوله پشتی، عینک افتابی، لباس و بوت های مناسب. هری دلش میخواست بهش بگه که این فقط یه پیکنیکه. ولی بجاش بسته رو از جما گرفت و روی کانتر گذاشت. "مگه چقدر آب میخوایم؟" پرسید بیشتر شبیه این بود که داره نق میزنه. 

"به اندازه ای که آب بدنمون رو تامین کنه! کالیفرنیا گرم تر از اونیه که فکر‌ میکنی." گفت و بطری های آب رو از بسته کشید بیرون.

"مطمئنی داریم‌ میریم‌ پیکنیک؟"

"اره!" و بعدش کوله پشتیش رو دراورد و بطری هارو داخلش گذاشت. "ولی توی سانکن سیتی انجامش میدیم. میخوام ببرمت اونجا، ازش خوشت میام."

هری با اسم شهر حال نمیکرد. "چی؟ اتلانتیسی چیزی اونجا هست؟ مطمئنه؟"

جما خندید و سرش رو تکون داد. "اره، مطمئنه. حالا آماده ای که بریم؟"

هری سرشو تکون داد و یه نفس عمیق کشید. دنبال جما از خونه بیرون رفت. سوار ماشین شدن و به سمت سانکن سیتی راه افتادن، جایی که هری امیدوار قشنگ باشه و خطرناک نباشه. کالیفرنیا واقعا دوست داشتنیه، حالا هری میفهمه که چرا جما اینجا موندن رو دوست داره. خورشید همیشه تو آسمونه و هوا خوب و گرمه. هری واقعا دوستش داشت و متنفر بود از اینکه سفرش تقریبا داره تموم میشه. ولی دلش برا دوستاش تنگ‌ شده. و واقعا نیاز داره که با نایل حرف بزنه. اون تماسی که اون روز باهاش گرفت، نگرانش‌ کرد.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now