🍁Ep 28🍁

650 230 67
                                    

بکهیون روی تخت نشست و دستاش رو لای موهاش برد، باور نمیکرد که همه چی اینطوری خراب شده باشه، حالا میفهمید که از اولش باید از چان فرار میکرد. باید بیخیالش میشد و کشیش بیچاره رو به حال خودش میذاشت.

نباید هیچوقت امیدوار میشد که چان بین اون و عقایدش، عشقش رو انتخاب میکنه. یعنی این اشتباه همه چیز رو نابود میکرد؟ کای وارد اتاق شد و کنار بکهیون نشست.
-چی شد؟ چیکار میکنی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-میخوای ولش کنی بره؟
بکهیون به تلخی لبخند زد و سرش رو تکون داد: راهی ندارم
کای به ارومی شونه ی بکهیون رو فشرد، بکهیون سرش رو به شونه ی کای تکیه زد.
-فکر میکردم..عاشقم شده...فکر میکردم...
-بکهیون، اون یه کشیشه...هیچوقت با یه قاتل کنار نمیاد
-تو که میدونستی چرا جلومو نگرفتی؟ چرا پشیمونم نکردی؟
کای اهی کشید به ارومی بکهیون رو تو بغلش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد.
-کنارش خوشحال بودی، بعدم مگه تو هیچوقت حرف منو گوش دادی؟
بکهیون سرش رو توی شونه ی کای پنهون کرد و به زحمت بغضش رو قورت داد. اگه کای کنارش نبود، اگه هر بار که به اخر خط میرسید، دستای گرمش رو دورش حلقه نمیکرد، هیچوقت دووم نمی اورد. کای سنگر امن بکهیون بود.
-اگه به خاطر من همتون نابود بشید، چی؟ اگه حس احمقانه ی من همه رو به کشتن بده، چیکار کنم؟
-اشکال نداره، تو خودت همه چیو به اینجا رسوندی، برنامه ریختی، زحمت کشیدی، خودتم میتونی خرابش کنی
-سهون چی؟ اونم همینطوری فکر میکنه؟
-نمیدونم، الان مسته...فردا باهاش صحبت میکنیم
-حالش بهتره؟
-بهتر میشه
بکهیون به ارومی از کای جدا شد و اهی کشید: خودت چی؟ دستت بهتره؟
کای نگاهی به دستش انداخت. پارچه ی روی زخم یکم خونی شده بود ولی دردش غیر قابل تحمل نبود.
-بهتره، به فکر من نباش
از روی تخت بلند شد و پیشونی بکهیون رو به ارومی بوسید، ادامه داد:
-استراحت کن، فردا همه چیز بهتر میشه...بیا فردا بهش فکر کنیم

بکهیون لبخندی زد و سری تکون داد. کای هم در جوابش لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. به محض اینکه درو پشت سرش بست، بغض بکهیون سر باز کرد. روی تخت دراز کشید و به اشکاش اجازه داد که بین موهای طلاییش محو بشن.

بکهیون اون جمله رو دوست نداشت. "فردا همه چی بهتر میشه" از سالها پیش، هر بار همه چیز خراب میشد، هربار اوضاع غیر قابل تحمل بود، کای پیشونیش رو میبوسید و میگفت "فردا همه چی بهتر میشه" و هر بار با اینکه اوضاع بهتر نمیشد، بکهیون این دروغ شیرین رو باور میکرد، اما واقعا اون فردا کی از راه میرسید؟

شاید فردا همه چیز رو ازبین میبرد، شاید فردا اخرین روزی بود که بکهیون صورت چانیول رو میدید، شاید فردا روزی بود که تنها عشقش اونو میکشت. ولی باز هم، بکهیون فردا رو از امروز بیشتر دوست داشت. شاید به این دلیل بود که کای همیشه میگفت "بهت قول میدم فردا روز بهتریه" و اون پسر بچه دروغ برادر بزرگترش رو باور کرده بود.

Church Bells Fall ^ CompletedWhere stories live. Discover now