بعد از بستن اخرین دکمه ی جلیقه اش، نگاهی به صورتش توی اینه انداخت. لبخندی زد و دستی به موهای بلوندش کشید. پیرهن سفید استین کلوش با جلیقه و شلوار مشکی، چکمه های چرمی بلندش، موهایی که تمیز شسته بودشون و شونه زده بود، بالاخره اون اماده بود که برای یک روز جوری که دوست داشت زندگی کنه. نویو- اقای دکتر، سبد پیک نیکتون اماده شد
نگاهش رو از اینه گرفت و به پسرک چشم سبز داد.
-به نظرت چطور شدم؟
-شبیه کسی که داره برای قرار ازدواج میره
نیشخندی زد و دوباره به اینه نگاه کرد: واقعا معلومه؟
نویو شونه ای بالا انداخت: افتاب تازه طلوع کرده و شما بهترین لباستون رو پوشیدین... هیچ کس این وقت صبح بی دلیل اینکارو نمیکنه، بنابراین بله، معلومه که برای دیدن کشیش چان میرین
لبخند بکهیون عمیق تر شد: به نظرت خوشش میاد؟ یا باید یه چیز دیگه بپوشم؟
نویو بیحوصله به رییس وسواسیش خیره شد، درک نمیکرد، اینکه اولین ملاقاتشون نبود که اینقدر روی لباساش حساسیت به خرج میداد.
-کشیش چان زیاد به لباستون اهمیت نمیده، هر جوری که دوست دارید لباس بپوشید
-اگه به دوست داشتن من بود.. هیچی نمیپوشیدم، اونم بدش نمیومد
نویو با تاسف نگاهش رو گرفت: توی این شهر ادمای زیادی زندگی میکنن، یکم در مورد چیزایی که دوست دارین بیشتر فکر کنید
بکهیون موهای نویو رو به هم ریخت و در حالی که با خوشحالی به طرف اشپزخونه میرفت گفت:
-برای یک روز توی این شهر فقط و من چانیول زندگی میکنیم
نویو دنبالش اومد و هیجان زده پرسید: میخواید همه ی مردم شهر رو قتل عام کنید؟
بکهیون چشماشو توی حدقه چرخوند: نه، معلومه که نه... بچه گربه ی ترسناک
برگشت نگاهی به نویو انداخت و ادامه داد: هر چند ایده ی بدی نیست
سبد رو برداشت و از راه پله پایین رفت. سهون وارد خونه شد در حالی که خمیازه میکشید و چشماش رو ماساژ میداد.
سهون- بعد کلی بالاخره یه روز بیکار بودم، برای یه اسب منو تا اینجا کشوندی
دوباره خمیازه کشید و ادامه داد: جلوی در بستمش
بکهیون نگاهی به سر و وضع خوابالوش انداخت و نیشخندی زد: دیشب که ماموریت نداشتیم، میتونستی بخوابی!
سهون شونه ای بالا انداخت: تو خونه یه سری کار داشتم
بکهیون میدونست منظورش از "یه سری کار" چیه، خب اون دیشب با سوهو اخر شب به خونش رفته بود. قطعا اونو تا خونش نکشونده بود که براش لالایی بخونه!
نگاهی به نویو انداخت و گفت: با اقای معلم برو خونش، من نمیدونم کی برمیگردم
با شنیدن اون جمله سهون شوکه با اخم به طرفش برگشت: یعنی چی؟ چرا خونه ی من؟ خودم میبرمش پیش کای
نویو- منم ترجیح میدم برم اس.مونتس
بکهیون- نه اصلا نمیشه.. فضای بار برای تو خوب نیست، نمیشه همش اونجا بمونی
با نیشخند به سهونی که درمونده بود نگاهی انداخت و چشمکی زد: تو که بهتر میدونی سهونی
سهون- مشکلت چیه؟ حالا اینجوریم نیستش که خونه ی من وضعش بهتر از بار باشه، منو چی فرض کردی؟!
بکهیون درحالی که سیبش رو گاز میزد به طرف در رفت: بیخیال سهونی، تو میتونی یه روز مراقب نویو باشی.. از پسش برمیای
-هی عوضی صبر کن.. میدونم عمدیه، من با این بچه چیکار کنم؟!
-غر نزن، تو معلمی، با بچه ها کنار میای
قبل از اینکه سهون چیزی بگه دستی تکون داد و از درمونگاه خارج شد. قرار نبود اجازه بده که سهون اینقدر راحت خوش بگذرونه، به هر حال باید زندگی عاشقانه ی اون هم کمی دچار مشکل میشد. "قیافه ی سوهو دیدنی میشه، حیف نیستم که ببینم"
![](https://img.wattpad.com/cover/225154154-288-k711187.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Church Bells Fall ^ Completed
Ficção Histórica«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...