🍁 Ep 11 🍁

786 256 87
                                    

چان چرخید و به جای خالی بکهیون روی تخت نگاهی انداخت. با خودش فکر کرد "یعنی واقعا الان زیر یه نفر خوابیده؟" اصلا از تصور بکهیون با یه شخص دیگه خوشش نمیومد.
دلش میخواست بکهیون همون پسر معصومی که تصور میکرد، باشه " من زندگیمو روی پاکی تو قمار کردم، تو نباید اون هرزه ای که میگن باشی"   چشماش رو بست و مشغول دعا کردن شد چون کاری ازش برنمیومد.

وقتی کیونگسو از بار خارج شد، کای دنبالش رفت. پیدا کردنش خیلی سخت نبود، داشت تقریبا فرار میکرد "یعنی فهمیده دنبالشم؟ اینقد احمقه که فک میکنه از دستم میتونه فرار کنه؟!" با قدمای بلندش، خیلی زود به کشیش قدکوتاه رسید. تو تاریکی خیابون، دستشو روی دهن کیونگسو گرفت و کناری کشیدش، میتونست لرزش پسر جوون رو احساس کنه. شک داشت که اون لرزش از ترسه یا عصبانیت!
-خب کشیش سو، تو قلمرو من چیکار داری؟
کیونگسو با چشمایی که ازش اتیش میبارید، به کای خیره شد و ساعدش رو چنگ زد. البته که اون چنگ زدن تاثیری روی پوست افتاب سوخته ی مرد رو به روش نداشت.

کای پوزخندی زد، حالا دقیقا وقت مناسبی برای قدرت نمایی بود. اروم با انگشتاش، لبای درشت کیونگسو که زیر دستش بود رو به بازی گرفت. کیونگسو احساس میکرد سرش داره تو اتیش میسوزه، داد زد که زیر دستای بزرگ کای، خفه شد.
کای واقعا از اون برتری لذت میبرد. خودش هم نمیدونست چطور اما هر بار که اون پسر چشم درشت رو میدید، پسر بچه ی درونش زنده میشد و هوس بازی به سرش میزد.
کای – باید همینجا زبونتو ببرم تا دیگه جاسوسی نکنی؟ یا یه کاری باهات بکنم که دیگه به کسی که نمیشناسیش نگی هرزه؟!
برای بهتر رسوندن منظورش، دست دیگشو اروم روی گردن کیونگسو کشید.

کیونگسو دیگه نمیتونست تحمل کنه، تمام وجودش اتیش گرفت، تو یه لحظه احساس میکرد به اندازه ی هرکول قدرتمند شده. دست کای رو محکم گاز گرفت و لگدی وسط پاش کوبید که اونو به عقب پرت کرد. کای روی زمین افتاد و دستشو وسط پاش محکم نگه داشت، با درد داد زد:
-فااااک میکشمت عوضی
کیونگسو پوزخندی زد:  بهت گفتم من دختر نیستم، نمیتونی بهم زور بگی یا مخمو بزنی... ازم فاصله بگیر
کای – لعنت بهتتت
کیونگسو بی توجه بهش، راهشو گرفت و به طرف کلیسا رفت. "مردک احمق منو چی فرض کردی؟"

یکم بعد توی تخت خوابش دراز کشیده بود و به اون اتفاقا فکر میکرد. جدا از اون عصبانیت و حرص شدیدی که وجودشو گرفته بود، با یاداوردی لمس اروم لبش زیر اون انگشتای بلند و حرفه ای، حس گرمی تو وجودش به جریان میوفتاد که اصلا نمیخواست قبولش کنه، بیشتر اخم کرد. 
-باشه اگه فکر میکنی من یه جاسوسم واقعا یه جاسوس میشم و حالتو میگیرم اقای کای
با حرص چشماشو به هم فشار داد و پتو رو روی سرش کشید "بهت یاد میدم لبای من پاکه و انگشتای کثیفت نباید لمسشون کنه"  


Church Bells Fall ^ CompletedWhere stories live. Discover now