با صدای باد، از خواب بیدار شد. به یاد نداشت که بالاخره کی خوابش برده، اخرین لحظه روی پای چانیول دراز کشیده بود ولی الان اون توی کارگاه نبود. اهی کشید و از جا بلند شد. رو بندش رو برداشت، در حال بستنش بود که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل در شنید. از جا پرید، پیرمرد صاحب مغازه برگشته بود، از روی صدای سرفه هاش اونو شناخت. پشت پرده گوشه ی دیوار پنهون شد.
اقای گارسیا در حالی که سرفه میکرد، وارد خونه شد و در رو از داخل قفل کرد. کتش رو از روی میخ اویزون کرد و به طرف اتاقش رفت.با رفتنش، بکهیون خودش رو به کت مرد رسوند، کلید رو برداشت و از کارگاه بیرون رفت. مردم به خونه هاشون برمیگشتند و روشنایی شمع از پنجره ی بعضی خونه ها توی کوچه میتابید. خبری از محافظا نبود، اما بکهیون نمیتونست اسبش رو صدا بزنه، احتمالا ایوا تا الان به مخفیگاه برگشته بود.
اواسط راه مسیرش رو کج کرد و به طرف خونه اش رفت. میدونست که رفتن به اونجا چقدر میتونه خطرناک باشه اما واقعا دلتنگ شده بود. نرسیده به خونه متوقف شد و از گوشه ای که محافظایی که اطراف خونه اش پرسه میزدند، اونو نمیدیدند، به درمونگاهش خیره شد.
گلایی که کنار پنجره ی اشپزخونه بود، پژمرده شده بودند و تمام شیشه ها شکسته شده بود. تکه های خرد شده ی وسایلش، توی کوچه ریخته شده بود. میز اشپزخونه و رومیزی قرمزش که نویو انتخابش کرده بود، یکی از اون وسایل بود.خاطرات مثل کشتی طوفان زده ی سرگردون، توی مغزش شناور بودند.
اون خونه ی قدیمی، همون جایی بود که هر روز با صدای نویو از خواب بیدار میشد و کنار اون بچه ی چشم سبز زندگی میکرد.همون جایی بود که خیلی وقت پیش با سهون توی تک تک اتاقاش، عشق بازی کرده بود. همون جایی که کای اخر هفته ها میومد و براش تورتیلا درست میکرد و در نهایت، همون جایی بود که اولین بار چانیول توی یکی از اتاقاش بوسیده بودش، اولین جایی بود که کنار چانیول با ارامش به خواب رفته بود اما حالا از اون خونه و درمونگاه، چیزی نمونده بود.
اهی کشید و نگاهش رو گرفت. دیگه خورشید کاملا غروب کرده بود و اخرین ذره های روشنایی مادرید رو ترک میکرد. راهش رو به طرف خارج شهر ادامه داد که تا قبل از تاریکی خودش رو به جنگل برسونه.
تقریبا از شهر خارج شده بود. بدون اسب تا مخفی گاه فاصله ی زیادی داشت و حتی مشعل هم همراهش نداشت. احتمالا باید تا صبح جایی مخفی میشد و بعد برمیگشت.
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، امیدوار بود سهون موفق شده باشه، برای اون عملیات خیلی هزینه کرده بودند، اگه نمیتونستند نجاتشون بدن شک داشت که باز هم بتونه عملیات جدیدی رو برای نجاتشون ترتیب بده، اهی کشید و دستاش رو زیر بغلش گرفت.
سر و صدای شکمش بلند شده بود و به سختی قدم برمیداشت. خسته و گرسنه بود. حالا که چانیول دوباره بدون خداحافظی غیبش زده بود، بیشتر از قبل احساس تنهایی میکرد. تو همین فکر بود که صدای سم اسب رو از پشت سرش شنید. وحشت زده خنجرش رو توی دستش گرفت و پشت درخت پنهون شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/225154154-288-k711187.jpg)
YOU ARE READING
Church Bells Fall ^ Completed
Historical Fiction«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...