🍁Ep 21🍁

598 218 17
                                    

بکهیون هم همین فکرو میکرد ولی چان اصلا منتظر نبود، تمام مدت از بکهیون فاصله میگرفت. حتی وقتی نزدیکی ظهر بود، از بکهیون خواست تنها برگرده خونه و خودش تو کلیسا موند. بکهیون نمیتونست دیگه از اون غمگینتر بشه"چرا بهم توجه نمیکنی ؟"
نویو-اقای دکتر؟ چرا مثل گربه ی گرسنه پشت میز نشستین؟
-چیز مهمی نیست
-به خاطر اون ناراحتین؟ صبح کشیش چان براتون سیب نخرید و صبحونه هم نخورد، دعوا کردین؟
بکهیون نگاهی به فرزند خونده ی باهوشش انداخت،معمولا همه چیز رو زود متوجه میشد، نمیشد بهش دروغ گفت.
-دیشب یکم بحث کردیم، من اصلا دلیلشو نمیفهمم...ما از همدیگه انتظار داریم در حالی که نمیدونیم چه رابطه ای بین ما هست...یعنی حداقل باید یه دلیل برای انتظار داشتن وجود داشته باشه، اینطور نیست؟
نویو شونه بالا انداخت، چیزی از مسائل پیچیده ی زندگی رییسش نمیدونست ولی خیلی خوب میدونست که اینبار شبیه دفعه های قبلی نیست
-فکر کنم بدونم رابطه ی شما چجوریه
-چجوریه؟
-عشق یه طرفه...شما عاشق کشیش چان شدین ولی به اینکه عشقتون یه طرفه باشه، عادت ندارین
-چرت نگو
-شما میخواید کشیش چان مثل تمام ادمای اطرافتون بهتون توجه و علاقه نشون بده ولی اینطور نیست، چون کشیش چان مثل بقیه نیست...اون عاشق شما نیست، عاشق هیچکی نیست، یه کشیشه
-بس کن نویو
-کارایی که میکنه به خاطر علاقه نیست، فقط یه ادم مهربونه که میخواد بهتون مثل یک دوست کمک کنه
-کافیه
با صدای داد بکهیون، نویو سکوت کرد. رییسش غمگین تر شده بود ولی این به نفعش بود. تو زندگی پر از هیاهوی بکهیون جایی برای یه عشق یک طرفه نبود، باید قبل از اینکه احساسات بیشتر تو قلبش ریشه کنه از شرشون خلاص میشد.
نویو-یادمه پارسال پیچک پیچید دور نهال سیبی که توی باغچه کاشته بودین و اونو کاملا از بین برد، شما گفتین عشق درست مثل همین علف هرزه که دور زندگی ادم میپیچه و نابودش میکنه... با اینکه اون پیچک گلای صورتی خیلی قشنگی داشت ما از ریشه کندیمش، شما هم باید قوی باشید و این عشقو از بین ببرید
-از اینکه راستشو میگی بدم میاد
-حتی اگه بدتون بیاد خودتون میدونید که شما اجازه ندارید عاشق یه کشیش باشید
-اوهوم میدونم و از اینکه میدونم متنفرم
بکهیون دستاشو روی سرش گرفت و پیشونیش رو فشرد. بکهیون هیچوقت ادم منطقی نبود، میدونست حرفای نویو حقیقت دارن اما نمیتونست بیخیال چانیول بشه، اون کشیش باید مال اون میشد.
با اومدن چانیول نویو بلند شد و به اتاقش رفت. بعد از یه سلام کوتاه لیوان ابی از بشکه برداشت، قبل از اینکه به طرف اتاق بره، صدای بکهیون متوقفش کرد.
-چان..
چانیول اهی کشید و متوقف شد. بالاخره باید حرف میزدن، نمیتونست تا ابد از بکهیون فرار کنه، ولی چرا اینقدر ناراحت بود؟ یعنی واقعا انتظار داشت که بکهیون به حرفش گوش بده ؟ یعنی واقعا از بکهیون ناراحت بود یا شنیدن خبر اعدام شدن یک مرد گی چانیول رو تا این حد ترسونده بود؟ یا شاید فقط حسودیش شده بود؟
-دیروز یک مرد همجنسباز اعدام شد بکهیون
بکهیون متعجب شد، نه به خاطر خبر، اونو از قبل میدونست، از اینکه چانیول فهمیده بود، متعجب شد. چانیول معمولا به اخبار بی توجه بود.
-تو این خبرو از کجا شنیدی؟
-این مهم نیست... مهم اینه که من دیدم چطور روی طناب جون میداد
-چرا همچین چیزی رو نگاه کردی؟
-چون ترسیدم یک روز به جای اون روی طناب باشیم، من نمیخوام بمیرم بکهیون
-بمیری؟
بکهیون نمیتونست از این متعجب تر باشه، چرا چانیول به این فکر کرده بود که ممکنه به جای اون مرد اعدام بشه؟ بکهیون میترسید که چانیول چیزی فهمیده باشه که نباید میفهمید.
-منو به طرف خودت نکش بکهیون...خواهش میکنم

Church Bells Fall ^ CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant