🍁Ep 29🍁

665 227 51
                                    

چانیول دور ترین مسیر رو انتخاب کرد ولی با سرعت حرکت میکرد. هر قدمی که بر میداشت لبخند بکهیون و چشمای خیسش انگار محکم دستش رو میکشید و حرکتش رو کند میکرد. از طرفی جنازه های زخمی که  جلوی دروازه اویزون میشد، ازش میخواستن که بیخیال قلب احمقت شو و نجاتمون بده، فریادی زد و شروع به دویدن کرد.
جوری میدوید که انگار از بکهیون فرار میکرد. وقتی با هم راه میرفتن بکهیون همیشه عقب میوفتاد، اگه یکم تندتر قدمهاش رو برمیداشت، غر میزد، وقتی با هم راه میرفتن اون هیچوقت بهش نمیرسید، پس چرا انگار حالا اینجوری با سماجت مدام دنبالش میومد و مدام صداش میزد؟
_خدایا کمکم کن...لطفا کمکم کن
وقتی داد میزد بغض ته گلوش شکستن فاصله ای نداشت. دیگه جنگل تموم شده بود و دیوارهای سفید کلیسا دیده میشد. با دیدن سیدرو سرعتش رو بیشتر کرد و خودش رو بهش رسوند.
_جناب کاردینال کجان؟
_فکر میکنم دیگه برگشته باشن منزلشون، البته اگه مراسم توبه ی خواهرها تموم شده باشه
_باشه...ممنون
با سرعت به طرف خونه ای به راه افتاد که با میل خودش ترک کرده بود. اونجا فاصله ی زیادی از کلیسا نداشت. بالاخره جلوی در خونه بود. پدرخوندش بعد از اینکه به مقام کاردینال رسیده بود، زمان زیادی رو توی خونه نمیموند. رفتنش به خونه فقط دو دلیل داشت، برداشتن یه وسیله یا چیزی که رو به روش میدید.

دوتا راهبه از خونه بیرون میومدن و در حالی که یکیشون به شدت گریه میکرو اون یکی شونش رو ماساژ میداد.
_اشکال نداره ماری، خودت میدونی که راهی نبود
_ولی من...من...
_چیزی نگو، خودتو به کشتن میدی
دخترک بیچاره درحالی که اشکاش رو پاک میکرد، کمی برای احترام سر خم کرد و گفت
_روز به خیر پدر
_روز به خیر، در پناه خدا
_در پناه خدا
از کنارش رد شدن و چانیول رو با تردیدی که چند برابر شده بود جلوی ورودی خونه تنها گذاشتن، چرا همه چیز اونطور دست به دست هم داده بود که چانیول رو گیج تر بکنه؟
صدای زمین خوردن از پشت سرش شنید به طرف صدا برگشت، دخترک روی زمین نشسته بود و اشک میریخت. چانیول دندوناش رو روی هم فشرد و وارد خونه شد. پدرخوندش درحالی که لباسش رو مرتب میکرد از اتاق خوابش بیرون اومد.
_پدر...
_چان؟ تو کی اومدی پسرم
چانیول عصبانی بود، خشمگین بود و اگه میتونست اون خونه رو روی سرش خراب میکرد.
_چرا اینکارو میکنید پدر؟
_چه کاری؟
_چرا خواهرها رو وادار میکنید باهاتون بخوابن؟ شما کاردینالید!
_این قدرتیه که خداوند در اختیار من قرار داده، اون دختر باید قبل از قسم خوردن از گناهش پاک میشد
چانیول فریاد زد و دستش رو مشت کرد:
_شما مجبورش کردین باهاتون بخوابه، اون دختر برای این به کلیسا نیومده
_تو از کجا میدونی که اون به چه دلیلی به کلیسا اومده؟ بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
_اما پدر شما...
_گستاخی کافیه، بهتره دلیل خوبی برای اومدنت و این رفتار احمقانه داشته باشی!
چانیول تند تند نفس میکشید و به شدت با مشتش مبارزه میکرد که روی صورت اون پیرمرد فرود نیاد. "دلیل خوب برای اومدن؟ هاه من اومدم تا بکهیونم رو به خاطر عقایدی که تو ازشون حرف میزنی بکشم"

Church Bells Fall ^ CompletedWhere stories live. Discover now