🍁 Ep 5 🍁

894 304 48
                                    


CHURCH BELLS FALL
PART 5 :

نگاه نافذ بکهیون سرتا پاشو بررسی میکرد. چانیول نمیدونست چی تو ذهنش میگذره ولی در واقع علاقه هم به دونستنش نداشت.

بکهیون تو چشمای چانیول خیره شد "آییش لعنت بهش این چشمای درشت نقطه ضعفم شده... حیف این بدن نیست که خاک بخوره؟" زبونشو روی لبای قرمزش کشید و دستشو به طرف شکم لخت چانیول برد که به نظر میرسید، برای پوشیدن اون، عجله ای نداره. متعجب شد " هیی یه کشیش نباید اینقد بیخیال باشه! نمیخوای جلومو بگیری!؟"

دونه های ریز عرق روی پوست دست نخوردش خودنمایی میکرد. بار اولی نبود که همچین چیزی میدید ولی این بار اشتیاقی از ته وجودش نفسشو بند می اورد. اشتیاقی که باعث میشد به اندازه اولین لمس این اتفاق ساده رو برای بکهیون هیجان انگیز کنه.

اون کشیش بیچاره به نظر میرسید از شدت ترس حتی نفس نمیکشه. چشمای درشتش که هنوز قفلش از نگاه بکهیون نشکسته بود، از همیشه بزرگتر به نظر میرسید. اون خبر نداشت این عکس العمل های معصومانه فقط اشتیاق بکهیون رو بیشتر میکرد.

بالاخره نفس عمیقی کشید و با تمایل خودش برای لمس پوست چانیول مبارزه کرد. در لحظه ی اخر مسیر دستشو عوض کرد و لباسای چانیول رو از روی تخت برداشت و ازش فاصله گرفت.

چانیول نفس راحتی کشید و سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. امیدوار بود بکهیون حرارت وجودش رو حس نکرده باشه

بکهیون لباس رو روی دسته ی صندلی انداخت. جلیقش رو دراورد و دکمه ی بالایی پیرهنشو باز کرد.

چانیول قبل از اینکه دوباره بخواد اتفاق عجیبی بیوفته، روشو برگردوند "اون یه پسره واقعا؟ با این هیکلی که داره باید به خاطر ظریف بودنش، خجالت زده باشه، دلم براش میسوزه" با تاسف سرشو تکون داد. چانیول برای چیزی دلسوزی میکرد که بکهیون بهش افتخار میکرد.

بکهیون با چرخیدن چانیول از اینکه تیرش به سنگ خورده، نامید شد "باشه بابا پاکدامنی، فهمیدم! اصلنم برام مهم نیست اگه نگام نمیکنی" ولی مهم بود، بکهیون عادت به رد شدن نداشت.

بعد از بستن دکمه های لباس ، احساس میکرد کسی گلوشو فشار میده.ولی باید باهاش کنار میومد " هییش اروم باش بک پوشیدن یه لباس ازت یه عوضی نمیسازه" کنار اومدن با ردای یه کشیش برای بکهیون از کنار اومدن با تابوت سخت تر بود.
بکهیون – بیاین زودتر مراسمتون رو شروع کنیم

چان برگشت با دیدن بک تو اون لباس گشاد، پقی زد زیر خنده. بکهیون با قیافه ی اویزون، نگاش کرد.
-هییی مسخرم نکن اقای کشیش تقصیرمن نیست که تو قد یه نردبونی
چانیول بلندتر خندید. بکهیون هم ناخواسته خندش گرفت به استینای دستش نگاه کرد که خیلی بلندتر از دستش بود و انگشتاش رو پنهون میکرد .. استینا رو تا زد و لبه ی لباسش رو گرفت تا بتونه راه بره.
چانیول به زحمت جلوی خندش رو گرفت و اشکایی که به خاطر خنده گوشه ی چشمش جمع شده بود رو پاک کرد.
-ببخشید اقای دکتر لطفا ازم ناراحت نشید، فقط انتظار نداشتم اینقد براتون بزرگ باشه.

Church Bells Fall ^ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora