چانیول با سر و صدایی که از طبقه ی پایین میومد بیدار شد، اه کشید
-قراره تو این خونه هر دفعه اینجوری بیدار شم؟
چشماشو ماساژ داد و روی تخت نشست در حالی که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد خمیازه ای کشید، افتاب کاملا بالا اومده بود و صدای اواز گنجشگا شنیده میشد. چان تعجب کرد از اخرین باری که اینقدر خوب خوابیده بود، مدت زیادی میگذشت.بعد از مرتب کردن لباسش جلوی اینه رفت. نگاهی به موهاش انداخت، در هر صورت شونه زدنش تغییری ایجاد نمیکرد. پس با دستش یکمی اونا رو مرتب کرد. وقتی از راه پله پایین رفت، دلیل سر و صدایی که میشنید رو کشف کرد، درمانگاه پر از مریض بود. بکهیون بالای سر یه بیمار واستاده بود، به طرفش رفت.
-صبح به خیر
بکهیون نگاه سرسری بهش انداخت و دوباره به طرف مریض برگشت.
-صبحت به خیر، متاسفانه امروز اینجا شلوغه، نمیتونم برات صبحونه اماده کنم، خودت یه تیکه نون بردار
-مهم نیست تو راه یه چیزی میخرم
-هر طور راحتی
بعدش چانیول رو کنار زد و دستمال رو از روی میز کناری برداشت، با اون دستمال خیلی اروم زخم مرد رو تمیز میکرد. چانیول با دیدن بکهیون که اونجوری با لذت سعی میکرد به بقیه کمک کنه، لبخندی زد " خوب شد که نمردی اقای دکتر" خیلی دوست داشت کمکی بکنه ولی خب چیزی از طبابت نمیدونست.
چان – پس من تو دست و پات نمیام میرم سر کار
بک – باشه وقت به خیر
نویو – اقای دکتر بیاید اینجا دوباره تبش بالا رفته
بکهیون دستمال رو کنار انداخت و به طرف بچه ی مریض رفت. بر خلاف همیشه حواسش اصلا به چان نبود، فهمیدن اینکه چقدر برای کارش ارزش قائله، خیلی سخت نبود.
وقتی به خودش اومد متوجه شد مدت زیادی رو بهش خیره مونده, نفس عمیقی کشید و به طرف گارگاه جواهر سازی به راه افتاد.میدونست دیر کرده ولی از اونجایی که کارگاه فاصله ی زیادی تا درمانگاه نداشت لازم نبود خیلی عجله کنه، ضمن اینکه دیدن یه کشیش در حال دویدن، زیاد برای مردم جالب نبود.
اون ساعت از روز شهر از همیشه شلوغ تر بود, مردم برای کار میرفتن و بچه ها بازی میکردن، شهر زنده و سرحال به نظر میرسید اما چان به اتفاقاتی زیر پوسته ی شاد شهر اتفاق می افتاد، فکر میکرد.
تو شهری که بکهیون تمام تلاشش رو برای زنده نگه داشتن ادما میکرد, هیولاهایی بودن که بعد از کشتن کشیش ها به نشونه ی افتخار, جنازشون رو جلوی دروازه ی شهر اویزون میکردن. با یاد اوری این تصاویر غم انگیز ناخواسته اه کشید. کی میدونست؟ شاید اون طعمه ی بعدی ناقوس شکسته میشد.
با گذشتن از جلوی قهوه خونه، اقای جولیوس بهش سلام کرد:
-صبح به خیر پدر چان
-صبح به خیر اقا
-امروز دیر اومدی، صبحانه خوردی؟
همزمان پنکیک های تازه رو جلوی چان گرفت, چانیول لبخندی زد و دو تا برداشت. پنکیک و مربای تمشک وقتایی که حالش خوب نبود، معجزه میکرد. با اینکه هنوز فصل تمشک نبود و مربای تمشک هم گیر نمیومد، باز هم پنکیکای خانم پاپز حس خوبی بهش میداد.
-خیلی ممنون واقعا گرسنم بود, وقت نکردم صبحونه بخورم
-حدس میزدم, زود باش حتما گارسیا منتظرته
-بله درست میگید، وقت به خیر
-وقت به خیر
مرد با دست تکون دادن از چان خدافظی کرد, قهوه خونه ی اقا ی جولیوس همش چندتا خونه با کارگاه فاصله داشت. چان و کیونگسو با شیرینی های خوشمزه ی خانم پاپز، همسر اقای جولیوس بزرگ شده بودن، شیرینی های اون تو کل اسپانیا نظیر نداشت. در حالی که پنکیک رو گاز میزد وارد مغازه شد. پیرمرد پشت میز نشسته بود.
-سلام اقای گارسیا
-اوه اومدی چان؟ امروز دیر کردی
-دیشب تا دیر وقت مشغول نوشتن انجیل بودم
پیرمرد سری تکون داد و سر کارش برگشت.
-باشه اشکالی نداره.. سو خیلی وقته نیومده، حالش خوبه؟
پیرمرد هر روز این سوال رو میپرسید. برای اون همیشه چان در درجه ی دوم بعد از کیونگسو قرار داشت، اقای گارسیا سوی یتیم رو مثل پسر خودش دوست داشت.
چان-خوبه بهش میگم بهتون سر بزنه ولی میدونید که بعد از فوت لیو، خیلی ناراحته... حتی با من هم به زور صحبت میکنه
پیرمرد اهی کشید، سرش رو بلند نکرد ولی چان میتونست چهره ی غمگین و داغدارش رو ببینه. اون بعد از از دست دادن تنها عضو خانوادش، تنها دلخوشیش همین مغازه ی قدیمی بود. چان بعضی وقتا با خودش فکر میکرد، اقای گارسیا باید دیوونه باشه که تنها پسرش رو فرستاده تا کشیش بشه. حداقل اگه اون کشیش نبود، شاید الان نوه و عروسش کنارش بودن و اینقدر تنها نمیشد.
بعد از مرگ لیو چان بارها به این موضوع فکر کرده بود ولی حال پیرمرد اینقدر بد بود که چان ترجیح میداد هیچ چیزی در مورد پسرش به زبون نیاره ولی با گذشت زمان، حالا حال پیرمرد بهتر بود و اون بالاخره میتونست بپرسه:
چان – چرا میخواستین لیو یه کشیش باشه؟
گارسیا – وقتی لیو به دنیا اومد، مادرش مرد. لیو خیلی ضعیف بود، همه میگفتن اونم میمیره، من از مسیح خواستم که زنده نگهش داره تا بفرستمش که یه کشیش بشه
-پشیمون نیستین؟
-من با خدا معامله کردم و اون پسرمو برام چند سال بیشتر نگه داشت، پشیمون نیستم
-امیدوارم روحش در ارامش باشه
همزمان با هم آمن گفتن. چانیول پیشبندش رو بست و مشغول کار شد. به نظر میرسد اندوه بیش از اندازه ی اقای گارسیا، تمام فضای کارگاه رو تصرف کرده، بالاخره بعد از گذشت سالها، اون کارگاه هم جزئی از وجود پیرمرد شده بود. درک میکرد که چرا کیونگسو اونقدر از کارگاه فراریه، دیدن پدر لیو که اونقدر تنها و شکستس، ازار دهنده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/225154154-288-k711187.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Church Bells Fall ^ Completed
Ficción histórica«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...