🍁Ep 15🍁

696 226 40
                                    


بکهیون اینبار به جای نیشخند با ذوق خندید و چانیول  از حرفی که بیفکر زده بود پشیمون شد چون بکهیون با غرور با چشمای خمارش بهش نگاه می کرد.

بکهیون – اینکه بهم بگن به زیبایی دخترام رو دوست دارم.. خصوصا وقتی تو بگی!
چانیول برای یه لحظه ترسید و یه قدم عقب رفت. وقتی بکهیون چشماش شیطون میشد، ترسناک بود، خصوصا وقتی تنها بودن!
-یا مسیح اونجوری بهم خیره نشو، سعی نکن وادارم کنی حرفایی بزنم که خوشت نمیاد... من فقط حرفاشون رو تکرار کردم!

بکهیون یه قدم به چانیول نزدیک شد، فقط میخواست اذیتش کنه. معصومیت چان رو دوست داشت، خیلی راحت میتونست دستشو رو بکنه و هر چی توی دلش بود رو بیرون بکشه.
-مثلا من چه حرفایی رو دوست ندارم ؟ چی میتونی بهم بگی ؟
-مثلا اینکه من هیچوقت به نظرم تو مثل دخترا نبودی و نیستی، حتی نمیتونم درک کنم چرا اونا برای دیدن بدنت، اینقدر هیجان زده بودند
حتی خود بکهیون هم انتظار نداشت یه حرف ساده، اینقدر بزنه تو ذوقش حدس میزد اون کشیش خنگ هم متوجه نشه، در جوابش، بکهیون مصنوعی خندید. لباساش رو برداشت، حرف چان اینقدر تو روحیش تاثیر گذاشته بود که حتی به تعویض لباساش اهمیت نمیداد.

چانیول به محض گفتن اون کلمات ازش پشیمون شد " چرا دروغ میگی و ناراحتش میکنی؟" تو اون لحظه چانیول حتی متوجه نشد که ناراحتی بکهیون، از عقایدش مهمتر شده!

بکهیون تو فکر بود، اینقدر که اصلا متوجه نشده بود، نزدیک ظهره. چانیول با استرس مدام برمیگشت و ناقوس رو نگاه میکرد "چرا اون لعنتی اصلا باید همیشه زنگ بزنه؟!" وقتی دید که یک کشیش برای زدن زنگ، وارد برج ناقوس میشه، سرعتش رو بیشتر کرد که به بکهیون که از محوطه خارج شده بود، برسه.

بکهیون بی حوصله قدمای سریع برمیداشت و با اخمای غلیظ به طرف خونه میرفت. میدونست ناراحتیش منطقی نیست ولی نمیتونست جلوشو بگیره. "اون یه کشیش کوفتیه بکهیون، باید باهاش کنار بیای"

با حرص نفس کشید و اب دهنشو قورت داد. تو ذهنش به چانیول بد و بیراه میگفت که یهو، کشیش قد بلند رو به روش واستاد و دستای بزرگش رو محکم روی گوشای بکهیون فشرد. چانیول داشت بکهیون رو به زور تو خاطرات نفرت انگیزش غرق میکرد.

چانیول از نگاه گنگ بکهیون وحشت کرده بود، وقتی صدای ناقوس بلند شد. ناخواسته بکهیون رو به خودش نزدیکتر کرد و با نگرانی، بهش خیره شد. "اگه دوباره حالش بد بشه چی؟"

حلقه ی اشکی که هر لحظه نقره ی چشمای بکهیون رو ذوب میکرد، بیشتر به نگرانی و ترس چانیول دامن میزد. انگار یه نفر تو خاطرات چانیول، ازش کمک میخواست.
محکم بکهیون رو تو اغوشش فشرد، جوری که مطمئن بشه دیگه هیچکس نمیخواد بهش اسیب بزنه. التماس کرد:
-خواهش میکنم جیغ نکش بکهیون، اگه باز اونجوری بشی، از اوردنت به اینجا مثل سگ پشیمون میشم

Church Bells Fall ^ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora