🍁 Ep 8 🍁

867 276 40
                                    


Church Bells Fall

Part_8:

صدای اسبا نزدیک میشد، اونا نزدیک بودن بِنین میتونست حتی صدای حرکت کردن چرخ گاری رو روی قلوه سنگ های بستر رودخونه ی قدیمی بشنوه. نیازی به گفتن نبود بقیه هم احتمالا متوجه شده بودن.
-حمله کنیم؟
-یکم دیگه صبر کن باید اول ببینیم چند نفرن
سارون جلو تر اومد و غر زد: چرا دست دست میکنی؟ از اینجا رد بشن زدنشون سخت میشه
بنین – هنوز زوده، مثل دفعه ی قبلی دردسر درست نکن
سارون هوفی کشید و عقب واستاد, بنین چند قدم جلو رفت و با دقت به کالسکه نگاهی انداخت" عجیبه چرا مشعل روشن نکردن "
سارون – ببین تعدادشون هم زیاد نیست میتونیم بزنیمش
-یه لحظه خفه شو.. قضیه مشکوکه
سارون اون لحظه با دقت بیشتری به کالسکه و محافظاش نگاه کرد, بنین درست میگفت. تمام پرده های کالسکه کشیده شده بود, توی اون هوای گرم و نسبتا شرجی معمولا کسی دلش نمیخواست تو یه محفظه ی کوچیک چوبی بشینه. حتی وقتی نور ماه با تغییر مسیر به کالسکه تابید هیچ سایه ای روی پرده ی کالسکه نیوفتاد.
بنین – کسی داخل اون کالسکه نیست
سارون – اوه لعنتی... گول خوردیم
به پشت سریش علامت داد بلافاصله صدای جغد بلند شد. این صدای یه پرنده نبود، اونا باید علامت میدادن تا افراد زودتر اونجا رو ترک کنن، بنین نمیتونست بذاره هیچ کس توی تله بیوفته، اون خودش رو مسئول جون اونا میدونست.

توی راه پناهگاه بودن خوشبختانه زود متوجه تله شده بودن و کسی گیر نیوفتاد، اما ماموریت شکست خورده بود.
سارون – اون عوضی رفت ... برای این شب کلی صبر کرده بودیم
بنین- پووف .. حالا معلوم نیست دوباره کی همچین فرصتی گیرمون بیاد
– باید میذاشتی میرفتم خونش
-بچه ها رو ببر پناهگاه بگو احتیاط کنن، احتمالا جاسوسا همه جا هستن .. خودتم مراقب باش
-باشه .. میبینمت فعلا
-فعلا
بنین به طرف شهر راه افتاد باید قبل از رفتن لباساشو عوض میکرد، نمیتونست عصبانی نباشه، شکست خورده بود. برای اون شب هفته ها برنامه ریزی کرده بود ولی اون خیلی راحت تونسته بود همه رو بازی بده و از یه جای دیگه فرار کنه، حتی میتونست نزدیک پنجاه نفر رو به کشتن بده, بعد از رسیدن به کلبه ماسکش رو روی زمین پرت کرد و نفس راحتی کشید.
-لعنت .. نمیدونم به خاطر اینکه باختم ناراحت باشم یا واسه اینکه حداقل زندم خوشحال
اهی کشید و شنلش رو برداشت. در هر صورت کاری نمیتونست بکنه، پس باید قدرتشو جمع میکرد و نقشه میکشید تا وقتی که بتونه بالاخره به هدفش برسه. بنین تمام زندگیش رو صرف ساخت ناقوس شکسته کرده بود، نمیتونست اینقدر زود جا بزنه" اینجا هنوز اول راهه بنین, ناقوس شکسته  به این سادگی شکست نمیخوره "

بکهیون مثل پروانه دور خونه میچرخید، همش دو روز از ازادیش میگذشت و جوری رفتار میکرد که انگار هرگز زندان نبوده. نویو از این شخصیت متضاد بکهیون تعجب میکرد، یعنی خب چطور میتونست اینقدر متناقض رفتار کنه؟ اهی کشید و اعتراض کرد:
نویو – اقای دکتر میشه چند ثانیه بشینید؟
بکهیون بدون نگاه کردن بهش، جوابشو  داد:
-نه الان وقتش نیست میدونی که اون قراره بیاد
-و کی گفته من به اومدنش اهمیت میدم؟
بکهیون غر زد : میشه برای چند دقیقه ضد حال نباشی؟
-این همه هیجانتون رو درک نمیکنم، اونم یکی مثل بقیه
-مثل بقیه نیست! من میخوام عاشقم بشه
-خب فرقش چیه؟ شما به هر کی نزدیک میشید، دلتون میخواد اونو شیفته ی خودتون کنید
بکهیون دستشو به کمرش گرفت و گردگیر رو پایین اورد. به طرف نویو برگشت و توضیح داد:
-فرقش اینه که بقیه از قبل عاشقم بودن ولی این دیوونه حتی عاشقم نیست و برای نجات دادنم تقریبا خودشو به کشتن داده
وقتی چهره ی بی تفاوت نویو رو دید، اه کشید و ادامه داد:
-جدا از این حرفا بالاخره این خونه ، باید مرتب بشه یا نه ؟ رد کفشای گلی مامورا همه جا هست.
نویو پوفی کشید و جعبه ها رو نشون داد. 
-بله اقای دکتر باید تمیز میشد ولی لازم نبود، الکی تمام وسایلو تو انباری بریزیم تا شما وانمود کنید غیر از اتاق خودتون، اتاق خالی توی خونه نداریم و همینطور لازم نبود من دروغ بگم که بدخوابم و نمیتونم با کسی هم اتاقی بشم... ما حتی کلی دکور خونه رو عوض کردیم، این همه نظم و ترتیب از شما بعیده

Church Bells Fall ^ CompletedKde žijí příběhy. Začni objevovat