🍁Ep 20🍁

626 218 21
                                    

بکهیون در حالی که دست چانیول رو دنبال خودش میکشید، به کای نگاه کرد.
-چی شده جونگین؟
کای نگاهی به بکهیون انداخت و زبونشو تو لپش چرخوند. در هر صورت نمیتونست جلوی چان حرفی بزنه، ولی چطور باید به اونا میگفت؟ احتمالا سهون همون لحظه برای کشتن سو میرفت.
-چیز مهمی نیست
وقتی کای اونجوری میگفت"چیز مهمی نیست" قطعا یه اتفاقی افتاده بود. بعد از این همه سال اینقدر کای رو میشناخت که بدونه داره چیزی رو مخفی میکنه. حدس میزد که به خاطر حضور چان باشه. به سهون نزدیک شد و اروم زمزمه کرد.
-چان رو بردار ببر
خوشبختانه چانیول اونقدر حواسش به خاطر شلوغی بار پرت بود که اصلا چیزی ندید. سهون اهی کشید، اخه چجوری باید اینکارو میکرد؟
اون هیچوقت با اون کشیش ابش تو یه جوب نمیرفت. "وقتی یه چی میخوای حداقل یه راه حل هم بهم بده، چرا نمیتونم بهش نه بگم؟" اطرافو نگاه کرد با دیدن یه نقاشی کهنه روی دیوار بار لبخندی زد و به طرف چان رفت.
-چیزی از نقاشی سرت میشه ؟
چانیول نگاهش رو از سوهو گرفت و به سهون دوخت. بر خلاف کای هیچوقت نمیتونست با این موجود تخس کنار بیاد. "باز میخواد چه تیکه ای بندازه"
-چطور مگه؟
-یه نقاشی اونجا هست دیدیش؟ از وقتی کای اینجا رو خرید روی دیوار بود. به نظر میاد صاحب قبلی از کلیسا یا خونه ی یه اشراف زاده دزدیده
چانیول نگاه سهون رو دنبال کرد. یه نقاشی رنگ و رو رفته روی دیوار بود. از اون فاصله تو اون شلوغی چیز زیادی دیده نمیشد.
سهون - بیا بریم از نزدیک یه نگاه بهش بنداز
چانیول جلوتر از سهون راه افتاد، سهون چرخید و چشمکی به بکهیون زد. بکهیون خندید و به طرف کای چرخید.
-خب جونگینی تعریف کن چی شده؟
کای اهی کشید و نگاهشو از بکهیون دزدید. میترسید که با گفتن ماجرا به بکهیون، جفتشون رو به خطر بندازه.
-گفتم چیزی نشده
-جونگین، دروغگوی خوبی نیستی...بگو چی شده؟
کای اهی کشید و به طرف بکهیون برگشت. نمیتونست چیزی رو ازش مخفی کنه، سرشو خم کرد و اروم گفت:
-یادت هست که سهون گفت حس میکنه یه نفر بهمون نگاه میکنه و بعدش هیچکس اونجا نبود؟
-اره یادمه گفتی احتمالا یه خرگوش بوده
-نه، احتمالا سهون درست فهمیده بود، سو خیلی وقته که منو تعقیب میکنه
-اون کشیش بی عرضه؟ نگو که چیزی فهمیده، میدونی که نباید اینجوری بشه!
-متاسفانه فهمیده، همه چیو در مورد من فهمیده، احتمالا به تو و سهون هم شک کرده
بکهیون شوکه دستشو روی دهنش گرفت. "چه افتضاحی!" لبشون گزید و چشماشو با تاسف به هم فشرد.
-چطور گذاشتی همچین اتفاقی بیوفته؟ چطور میخوای بکشیش؟ چانیول میفهمه کار تو بوده، تو قبلا هم یه بار تا پای کشتن سو پیش رفتی
-باید خودم و اونو با هم بکشم تا قضیه تموم شه.. تنها چیزیه که به ذهنم میرسه
-این حتی بدتره، من نمیخوام بلایی سرت بیاد..در ضمن اس.مونتس برای ما خیلی مهمه
-میگی چیکار کنم؟ بذارم حماقتم همه رو به کشتن بده؟
-یه فکری براش میکنم... به بقیه چیزی نگو... بهم بگو اون سوی احمقو یه جوری ترسوندی که فعلا حرفی نزنه یا نه؟
کای اب دهنشو قورت داد، سو همین چند دقیقه پیش تقریبا لو داده بودش ولی نمیتونست حقیقت رو به بکهیون بگه، اگه اون میفهمید که سو واقعا سعی کرد بود که کای رو لو بده، همون لحظه برای کشتنش میرفت.
نمی تونست بیشتر از این به اون کشیش اسیب بزنه پس باید بهش اعتماد میکرد.
-اره .. چیزی نمیگه
به طرف قفسه های لیوان برگشت و بهشون خیره شد، بکهیون زیادی باهوش بود، ممکن بود همه چیو از چشماش بفهمه، نباید اینطور میشد. "داری چه غلطی میکنی کای؟! باید همه چیو بگی، اونا رو به کشتن میدی"

Church Bells Fall ^ CompletedUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum