🍁Ep 25🍁

638 212 32
                                    

اون هیچ تجربه ای تو جنگیدن نداشت، مطمئنا اگه درگیری پیش میومد، هیچ شانسی برای نجات نداشت. "نمیخوام الان بمیرم، من باید با بکهیون حرف بزنم، باید ببوسمش، نمیخوام بمیرم" فریادی زد:
-نه...الان نه
انگار انگیزش بهش قدرت میداد، تمام توانش رو به کار گرفت و با سرعتی که هیچوقت از خودش سراغ نداشت، دویدن رو ادامه داد. همه چیز خوب پیش میرفت اگه که پاش به یه تیکه چوب گیر نمیکرد. ریشه ی درختی دور پاش پیچید و باعث شد که از روی تپه ی خاکی تا پایین سر بخوره، این زمین خوردن، براش گرون تموم شد چون زخم های نسبتا عمیقی روی پاهاش گذاشت که تنها سلاحش برای فرار از دست قاتل هایی بود که قصد جونش رو داشتند.

از جا بلند شد و دویدن رو با پاهای دردناکش از سر گرفت، خودش هم میدونست شانس  زیادی نداره ولی نمیتونست به اون راحتی تسلیم بشه، درست قبل از اینکه توانش رو برای دویدن از دست بده، صدای اسب رو کنارش شنید و چند دقیقه بعد دستی به طرفش دراز شد.
-بپر بالا

چانیول بهش خیره شد، اون بنین بود و میخواست چانیول رو از دست هم گروهیای خودش نجات بده؟ چطور میتونست بهش اعتماد کنه؟
-زود باش لعنتی، میخوای خودتو به کشتن بدی؟
-اما تو..
-زود باش احمق

چانیول دستش رو گرفت و پشتش نشست، به محض اینکه نشست، بنین اسب رو هی کرد و داد زد:
-محکم منو بگیر
-تو..
قبل از اینکه حتی بتونه اعتراض کنه، اسب با سرعت، انگار به پرواز در اومد و از اونجا فاصله گرفت. میدونست این اعتماد کردن، خود حماقته ولی بالاخره که اونا میگرفتنش، حداقل بنین رو میشناخت، شاید کشته شدن توسط کسی که میشناسی، بهتر از غریبه ها باشه.

وقتی که به اندازه ی کافی دور شدن، بنین اسب رو متوقف کرد و پایین پرید. دیگه همه جا تاریک شده بود. چانیول به دنبال بنین از اسب پیاده شد.
بنین-فعلا نمیشه اتیش روشن کرد، ممکنه پیدات کنن..تا وقتی اوضاع اروم بشه میمونم پیشت
چانیول پوزخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت:
-چرا یه جوری رفتار میکنی انگار با اونا فرق داری؟ تو رییسشونی! چرا میخوای اینجا بمونی؟
-هیچ رییسی در کار نیست، تنها فرقم با اونا اینه که نمیخوام هر کشیشی که چشمم بهش میوفته رو بکشم
-هر کشیشی که چشمت بهش میوفته؟ پس تو میخوای کیو بکشی؟
-کسایی که از قدرتی که بهشون رسیده سواستفاده میکنن رو میکشم
-از کجا میدونی من اینکارو نمیکنم؟
-میشناسمت، خودت و تمام کشیشای اون کلیسا رو میشناسم، حتی اون پدرخوندت رو هم میشناسم و میدونم اون یکی از کساییه که باید بکشم

چانیول وحشت زده و شوکه بهش خیره شد. چطور میتونست با خونسردی این حرفا رو بزنه؟
-ت..تو میخوای اونو بکشی؟
-چیه؟ نمیدونستی؟ همه اینو میدونن...حتی پدرت جدیدا محافظ استخدام کرده تا مراقبش باشن
-اگه هدفت اونه پس چرا نمیخوای منو بکشی؟ چرا ازم استفاده نمیکنی؟
-چون براش مهم نیستی، مرده و زندت براش اونقدر فرق نداره

Church Bells Fall ^ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora