موزیک پیشنهادی این پارت:Gafur-луна
کوهی که صخره های تیزی داشت، از دور دیده میشد، بکهیون سرعتش رو بیشتر کرد. هوا تقریبا روشن شده بود. با کمک روشن شدن هوا خیلی راحت بزرگترین چادر رو شناسایی کرد.
چندتا مرد به طرفشون اومدن، روستای سرگردان فراری ها برای بکهیون مثل خونه اش بود، همه ی مردم روستا رو میشناخت. چانیول رو روی کولش گرفت و از روی اسب پایین پرید. به خاطر وزن چانیول زانوش محکم به زمین کوبیده ش اما بدون اینکه وقت تلف کنه از جا بلند شد و در حالی که کمی لنگ میزد خودش رو به چادر رسوند.
-استاد..
با شنیدن صدای بکهیون مرد از روی تختش گوشه ی چادر بلند شد و در حالی که بند لباس خوابش رو میبست، به طرفش اومد.
-بهت گفته بودم دیگه اینجا نیا!
بکهیون بی تفاوت به لحن نیشدار استادش، گفت: یه ساعت میگذره از وقتی که تیر خورده
مرد موهاش رو کنار زد و نگاهی به پسر مو فرفری روی شونه ی بکهیون انداخت، غر زد:
-قرار نبود گند کاریاتو بیاری توی روستا
بکهیون پاش رو به زمین کوبید و داد زد: این مرد گندکاریم نیست، اون زندگیمه !
استاد با تاسف سری تکون داد و طناب ها رو از دور کمرشون باز کرد، با کمک بکهیون چانیول رو روی تخت سیاری که اختراع خودش بود، گذاشت.
-این جنازه زندگیته؟
بکهیون وحشت زده به چانیول خیره شد. جنازه؟ چطور میتونست روی تنها دلیل زنده بودنش، همچین اسمی بزاره؟ با بغض نالید:
-اون یه.. یه.. جنازه نیست
نگاهی به صورت رنگ پریده و لبای سفیدش انداخت. نبضش ضعیف میزد، یعنی چانیولش تنهاش میزاشت؟ دیگه هیچوقت قرار نبود چشماش رو باز کنه؟
زانوهاش دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتند. پاهاش کمی میلرزید، همونجا سقوط میکرد اگه صدای داد استادش بلند نمیشد.
-خودتو جمع کن بن... چرا خشکت زده؟ میخوای مردنشو تماشا کنی؟
بکهیون دستش رو مشت کرد، نه، چانیولش قرار نبود بمیره، اون بهش همچین اجازه ای نمیداد. تیغ رو از کنار دست استادش برداشت و دستش رو کنار زخم گذاشت تا به خارج کردن تیر کمک کنه، مهم نبود چقدر طول بکشه یا چه اتفاقی بیوفته، اون باید چانیولش رو نجات میداد.اما همه چیز قرار نبود طبق خواسته ی بکهیون پیش بره، از همون اولش هم میدونست با توجه به خونی که از دست داده، خارج کردن تیر و بستن زخم، کافی نیست.
مرد دستهاش رو با پارچه ی سفیدی پاک کرد و به کشیش موفرفری خیره شد. باور کردنی نبود اما بنین یک کشیش رو روی کولش تا روستا اورده بود. پسر مو طلایی که از اولین ملاقاتشون از تمام کشیش ها وحشت داشت و بهشون مدام نفرت می ورزید تا جایی که تا کشتنشون پیش رفته بود، حالا یک کشیش رو اورده بود و میگفت که زندگیشه، اون مرد میانسال این رو بازی زندگی میدونست.
-خودشه، مگه نه؟
بکهیون کمی جلوتر رفت و دستهای خونیش رو روی موهای کار گوش چانیول کشید. فر موهاش لای انگشتاش میپیچید. مردی که با خیال راحت چشماش رو بسته بود، هرگز نمیدونست موهای فرش چطور بین زندگی بکهیون پیچیده و چطور به روزمرگی هاش گره خورده که تمام اشناهای بکهیون اون رو میشناسند. "گمشده ی موفرفری" که سالها پیش جزئی از زندگی پسر چرم ساز بود.
حتی اگه جواب نمیداد، استادش جواب سوالش رو میدونست، اهی کشید و دستمال رو به طرف بکهیون پرت کرد.
-بهت گفتم دنبالش نرو
پوزخندی زد: چطور دنبالش نمیرفتم وقتی همه چیز پیش اون جا مونده بود؟
-گاهی باید از همه چیز بگذری، فقط برای اینکه خرابشون نکنی
اهی کشید: دستاتو پاک کن، باید توی فرانسه میموندی و شبات رو کنار سهون صبح میکردی
بکهیون با نامیدی دوباره به چشمای چانیول خیره شد، چرا اونا رو باز نمیکرد؟ کلافه دست خون الودش رو لای موهای طلاییش برد و نالید:
-تا وقتی چشماشو باز نکنه، هیچ شبی، صبح نمیشه!
-حرفای قشنگ حقیقتو عوض نمیکنه بن... بهت گفته بودم اخر این ادم کشی هات کجاست، خودتم میدونی ممکنه چشماشو باز نکنه
بکهیون سرش رو بلند کرد و به استادش خیره شد. چطور میتونست اینقدر بی رحم باشه؟ چطور میتونست با اون چهره مصمم بهش بگه که چشمای تیله ی چانیول ممکنه دیگه هرگز بهش خیره نشن؟ به طرف چانیول برگشت و گفت:
-تنهام بزار لطفا
استاد اهی کشید و از چادر بیرون رفت. از روز اولی که اون بچه رو دیده بود تا همین حالا هرکاری کرده بود تا از گذشتش دور نگهش داره ولی انگار فایده ای نداشت، در نهایت اون خودش و تمام اطرافیانش رو توی چرخه ی تاریکی از درد حبس کرده بود. نه اینکه بخشیدن کسی که زندگیش رو ازش گرفته اسون باشه ولی قطعا از انتقام گرفتن از اون اسونتر بود. "چرا به این جهنم برگشتی بچه، من که با خودم برده بودمت"
YOU ARE READING
Church Bells Fall ^ Completed
Historical Fiction«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...