🍁Ep 22🍁

665 221 29
                                    

بعد از تموم شدن سخنرانی به سمت اتاق استراحت کوچیک کلیسای محلی رفت. روی تخت دراز کشید و دستش رو روی سرش گذاشت. بعد از اینکه اونجوری بدون خداحافظی از خونه بیرون اومده بود. یه حس بد تمام وجودش رو گرفته بود و هر لحظه به زور ذهنش رو کشون کشون به سمت تصور کردن چهره ی غمگین اون پسر چشم رنگی میبرد.

احتمالا بکهیون خیلی دلخور میشد وقتی میفهمید که چانیول بدون خداحافظی از خونه رفته، حتما با صورت دلخورش به بالش چانیول مشت میزد و کلی لعنت و ناسزا براش میفرستاد. چانیول حتی با تصور کردنش هم دلتنگش میشد.

این اتفاقا دست چانیول نبود، حتی وقتی هزار بار به خودش دروغ میگفت، حرفای نویو درست به نظر میرسید. شاید اگه به اندازه ی کیونگسو شجاع بود اینقدر با خودش کلنجار نمیرفت، شاید اگه به اندازه بکهیون قوی بود، احساساتش رو رک و راست اعتراف میکرد و اینقدر حس خفگی بهش دست نمیداد.

حتی از پشت چشمای بسته هم، اون پسر بلوند چشم رنگی رو میدید و ناخواسته لبخند میزد. "اونجوری یهویی نخند" با یاد اوریش دستش رو از روی چشماش برداشت و چال گونه هاش رو لمس کرد.
-واقعا این چیزا به نظرش جذابه؟
اهی کشید و دوباره دستش رو روی چشماش گذاشت. "چه اهمیتی داره؟ چرا به این چیزا فکر میکنی؟ زده به سرت"
ناخواسته ذهنش سمت زندانی هایی رفت که ردیف اخر سالن نشسته بودن و به سخنرانیش گوش میدادن. چون زندان پایتخت پر شده بود یه تعدادی از زندانی ها به زندان این روستا منتقل شده بودن. این غمگین بود که قبل از مرگ باید به سخنرانی یک کشیش گوش میدادن.

چانیول با خودش فکر میکرد که اگه فردا اخرین روز زندگیش بود، چیکار میکرد؟ تو ذهنش دنبال جواب میگشت. "یه دور انجیل رو میخوندم، برای کیونگسو یه شیرینی خامه ای میخریدم، برای اقای گارسیا دستکش جدید میدوختم، با پدر دعوا میکردم و...بکهیون رو... میبوسیدم؟" اهی کشید و ادامه داد. "و از مسیح میخواستم منو ببخشه که به همچین چیزایی فکر میکنم"

با اینکه از خودش شرمنده بود ولی بعد از اولین باری که اون لبای نرم و کوچولو رو لمس کرده بود، هزاران بار تو ذهنش کوتاه اونا رو بوسیده بود و هزاران بار از خودش متنفر شده بود. چون حتی تو خیالاتش هم نمیتونست به بیشتر از یک بوسه ی کوتاه فکر کنه، این خود گناه بود.
-یعنی مسیح منو میبخشه؟
اهی کشید و چشماشو محکم به همدیگه فشرد. شاید اگه میتونست بخوابه، دوباره رویای اون دشت سرسبز رو میدید که باگلهای بنفش لوندر پر شده بود.
همون دشتی که صدای پرنده ها و خنده ی دوتا پسر نوجوون توش میپیچید و اسمون افتابی داشت. تنها چیزی که تو کل این دنیای بزرگ چانیول رو اروم میکرد، این رویای کهنه بود که سو میگفت احتمالا یه خاطره ی فراموش شدس از روزایی که از یاد برده.

وقتی که بالاخره با اروم شدن صدای وجدان عصبانی و قلب سردرگمش، داشت به خواب میرفت صدای در بلند شد. قبل از اینکه تکون بخوره دستی روی دهنش رو گرفت.
-اگه صدات در بیاد، گردنتو پاره میکنم
سریع دستش رو از روی چشماش برداشت، با دیدن مردی که سرتا پا سیاه پوشیده بود و رو بند و کلاه داشت، قلبش از حرکت ایستاد.

Church Bells Fall ^ CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant