Part 34:
خلیل، مالک و یکی دیگه از محافظ ها تو عمارت کاردینال بودند. نور افتابی که به تازگی طلوع کرده بود از پنجره به پیرمرد سرخ پوش میتابید. خلیل به این فکر میکرد که اون پیرمرد که قدرت بدنی زیادی نداشت، چطور اینقدر با ابهت به نظر میرسید؟
کاردینال عینک گردش رو روی میز چوبی گذاشت و در حالی که از پشت میز بیرون میومد، گفت:
-پس طبق این گزارش شما 4 نفر از فراری ها رو کشتید و جنازشون رو هم سوزوندین...
خلیل- بله قربان، شما به خاطر این مسئله ما رو احضار کردین؟
کارینال- البته که اینطوره، من شما رو احضار کردم تا بهتون پاداش بدم... بهم بگو فقط شما سه تا اون شب تو کشتنشون کمک کردین؟
خلیل لبخندی زد و در حالی که با غرور سرش رو بالا گرفته بود، جواب داد:
-البته تمام افرادم برای گرفتنشون خیلی زحمت کشیدن
کاردینال سری تکون داد و به طرف محافظ جوان که با خوشحالی منتظر پاداش بود رفت، چند لحظه بعد سیلی محکم کاردینال پاداشی بود که اون محافظ و مالک گرفتند. خلیل با عصبانیت گفت:
خلیل- شما با چه حقی...
-تو فکر کردی کی هستی که تو کار من دخالت میکنی ابله؟
وقتی که کاردینال رو به روش واستاد و انگشتش رو به طرفش گرفت، خلیل نفسش رو حبس کرد و به رو به روش خیره شد.
-پاداش تو پیشم میمونه تا با اشتباه بعدیت، دو برابرش رو بهت بدم... تو منو با یک قاتل اشتباه گرفتی مردک؟
خلیل- ولی قربان اونا در هر صورت میمردن
-اگه یه نفرو رو تو بازار بکشی میشه قتل، جرمه و اگه تو دادگاه براش حکم مرگ صادر کنی... میشه سزای جرم... میخوای کاری کنی مردم عصبانی بشن؟
خلیل دستش رو مشت کرد و سرشو خم کرد: شما درست میفرمایید
کاردینال به طرف صندلیش برگشت و در حالی که به خلیل نگاه میکرد گفت:
-افرادت رو بردار و برو... دیگه بدون اجازه ی من حق نداری فراری ها رو بکشی
-اطاعت میشه
-حالا برو
وقتی از عمارت خارج شدند، چرخید و به مالک نگاهی انداخت.
-شما حالتون خوبه؟
-خوبیم قربان
خلیل پوزخندی زد و نگاه پر از نفرتش رو به عمارت دوخت.
-پیرمرد خرفت عوضی... مالک، قرار بود درموردش تحقیق کنی، به کجا رسید؟
مالک- چیز خاصی در موردش نیست... فقط میدونم یه پسر خونده داره، یه پسر یتیمه که اون بزرگش کرده
-پسرخونده؟ در موردش اطلاعاتیم داری؟
-اصالتا شرقیه، تو کارگاه جواهر سازی کار میکنه، 28 سالشه تقریبا، کشیشه و اخیرا به خونه ی یک دکتر معروف خیلی رفت و امد میکنه.. شنیدم با اون دکتر شرقی صمیمیه
خلیل نیشخندی زد و سری تکون داد: باید به دکتر سر بزنم، میدونی که دستم دیشب زخمی شد
مالک- همینطوره، رییس شما حسابی به دکتر نیاز دارید
خلیل لباسش رو صاف کرد و به طرف درمانگاه بکهیون به راه افتاد. اگه اون پیرمرد میخواست تحقیرش کنه، باید میدونست اون مثل بقیه زیر دستاش نیست، اگه اون براش یه سیلی نگه داشته بود، خلیل براش یه شمشیر نگه میداشت.با صدای افتادن ظرفی روی زمین، چانیول از خواب بیدار شد. نویو در حالی که کوزه ی خالی ابجو رو برمیداشت،سری تکون داد.
_صبح به خیر کشیش چان
_صبح به خیر نویو
خمیازه ای کشید و به دستش تکیه زد و کمی از جا بلند شد. هر چند بی فایده بود چون به خاطر سرگیجه شدید از درد نالید و به تخت برگشت.
بکهیون با شنیدن صدای چان با سرعت به طرف اتاق برگشت. با دیدنش تو اون حالت زبونش رو روی لباش کشید.
_بیدار شدی؟
چانیول چشماش رو باز کرد و به بکهیون که به تیغه ی در تکیه زده بود نگاهی انداخت. طبق معمول با شرتک و پیرهن سفیدش توی خونه میچرخید. موهاش هنوز شلخته بود.
_دیشب چه اتفاقی افتاد؟ درست یادم نیست
بکهیون با شیطنت خندید و به طرفش رفت.
_نگو شب به اون هاتی رو یادت رفته... تا خود صبح ادامه دادیم تا وقتی که بیهوش شدی
چانیول شوکه از جا پرید و از بکهیون فاصله گرفت، اینبار حتی سردردش هم جلوش رو نمیگرفت. اون لحظه تازه متوجه دکمه های باز لباسش شد.
_پناه بر خدا باهام چیکار کردی؟
بک_ تو در اصل یه کارایی باهام کردی!
چانیول با سرعت مشغول بستن دکمه هاش شد، خاطراتش یواش یواش واضح میشدن، دستش شونه ی سفید بکهیون که به خاطر یقه ی باز پیرهنش معلوم بود رو لمس میکرد و بکهیون برای بوسیدنش به سمتش میومد. با وحشت اب دهنش رو قورت داد و دستش رو لای موهاش برد.
بک_اگه بگی فراموشش کردی حس میکنم بهم توهین کردی!
-این امکان نداره..
قبل از اینکه چانیول کلمه ی دیگه ای به زبون بیاره، نویو وارد اتاق شد.
-اقای دکتر یه مرد عرب اومده برای درمان زخم دستش... به نظر میاد تیر خورده
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و نگاهی به چانیول انداخت. چشمای گرد شده ی کشیش نشون میداد در مورد اعرابی که پدرخوندش استخدام کرده، خبر داره، چانیول از جا پرید و به طرفش اومد.
-خودشه؟ خلیله مگه نه؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و به سختی لبخندش رو حفظ کرد. نباید کشیش رو بیشتر از این میترسوند.
-احتمالا خودشه... ولی نترس مشکلی پیش نمیاد
به طرف نویو برگشت، نویو لبخند پر از استرس رییسش رو میشناخت. تمام زندگیش فقط به صورت اون نگاه کرده بود و حتی کوچیکترین احساساتش رو حس میکرد.
بکهیون- نویو میتونی بهش بگی منتظر بمونه تا بیام؟
-البته اقای دکتر
بدون اینکه دوباره سوالی بپرسه از اونجا رفت. بکهیون به طرف کمدش برگشت و با سرعت جلیقه و شلوارش رو برداشت. چانیول جلو اومد و درحالی که بهش توی پوشیدن لباسش کمک میکرد مدام با استرس سوال میپرسید:
-حتما تو رو شناخته، حالا میخوای چیکار کنی؟ جنگجوهای عرب به قدرتشون معروفن، اگه چند نفری اومده باشن تو هیچ شانسی نداری... اگه اذیتت کنن چی؟ خدای بزرگ حتما همه چیو به پدرم هم گفتن...
-چانیول
- باید برم و سرشونو گرم کنم تا فرار کنی، اگه بلد بودم شمشیر دستم بگیرم حتما خیلی بیشتر مفید بود... حالا چیکار کنیم؟
بکهیون به صورت پر از وحشت و نگران کشیش لبخندی زد. دستای لرزون چانیول که توی بستن دکمه ی اخر جلیقه ی بکهیون ناتوان بود رو توی دستاش گرفت.
-چانیول، اروم باش... من خوبم، اون دیشب زخمی شد و الان اومده پیش دکتر، من الان دکتر بیونم
چانیول به چشمای خاکستری بکهیون زل زد و نفس عمیقی کشید. چرا مدام به از دست دادنش نزدیک میشد؟ دنیا چه مشکلی باهاشون داشت که حتی نمیتونست با خیال راحت کنارش بیدار بشه؟ سرشو تکون داد.
-باشه، برو...منتظرش نزار
بکهیون دست چانیول رو فشرد و از راه پله پایین میرفت. چانیول به ارومی دنبالش رفت و کنار راه پله واستاد. از اونجا صداشون رو میشنید و اگه اتفاقی میوفتاد، میتونست فرار کنه و به کای خبر بده. "خدایا، فقط اینبار مراقبش باش"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Church Bells Fall ^ Completed
Ficção Histórica«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...