🍁 Ep 10 🍁

823 276 73
                                    

بکهیون بیحوصله طی رو کف زمین میکشید، اینکه با وجود اون همه کشیش نمیتونست حتی غر بزنه، بیشتر عصبیش میکرد.  غمگین به لباسای شیک و جدیدش که بیرحمانه با لکه های خاک و گل کثیف شده بود، نگاهی انداخت "حداقل میگفتی قراره بیایم کارگری که اینقد زحمت نکشم، لباسای بیچارم نابود شد"

به اندازه کافی اعصابش خرد بود و صدای دعا خوندن سیدرو بیشتر هم روی مخش میرفت، جلو رفت و نامحسوس لگدی به ظرف ابش زد. وقتی همه محتویاتش روی زمین خالی می شد، به سختی نیشخندشو مخفی می کرد.
بک –ببخشید من حواسم نبود، واقعا ندیدمش
سیدرو سرشو بلند کرد با عصبانیت به چهره ی مظلوم ساختگی بکهیون نگاه کرد. نمیتونست دعوا راه بندازه.
سیدرو – اشکال نداره جمعش میکنیم ناراحت نباشید
بکهیون سری تکون داد و روشو برگردوند. به محض چرخوندن سرش، نیشخندی زد که اگه کسی اونجا نبود، میتونست یه قهقهه از ته دل باشه.
چان در حالی که میزو گردگیری میکرد، برگشت و به بکهیون نگاه کرد. ناخواسته خندش گرفت. چهره ی ناراضی و اخموش خیلی بامزه بود و بامزه تر هم شد وقتی که با ریختن سطل اب سیدرو اون چهره ی ناراضی به نیشخند عمیق تبدیل شد.
چان با تاسف سری تکون داد. میدونست بکهیون به خاطر کثیف شدن لباساش، عصبانیه ولی  نمیتونست بهش نخنده "چرا یه جوری لباس پوشیدی انگار میری سر قرار ازدواج؟"

در واقع چانیول نمیدونست، بکهیون با شنیدن جمله ی "بیا بریم بیرون به یه سری کار باید رسیدگی کنم " چقد خوشحال و ذوق زده شده بود. اینقد که بهترین لباسشو بپوشه و زمان زیادی رو برای موهاش صرف کنه. در حالی که کاری که چانیول میخواست بهش رسیدگی کنه، فقط تمیز کردن کلیسا بود. این کارش بکهیون رو تا حد مرگ عصبانی کرده بود.

چانیول کلی دنبال بکهیون گشت و بالاخره اونو تو محوطه کلیسا روی یه صندلی پیدا کرد. در حالی که طبق معمول مشغول نوشتن بود. چانیول کنجکاو بود که اون دکتر چه چیزی توی برگه ها مینویسه یا بعد از نوشتن باهاشون چیکار میکنه چون با همه ی شلختگیش هیچوقت اثری از اون برگه ها اطراف خونه نبود.در حالی که اگه نویو لباس هاش رو جمع نمیکرد، نمیشد توی اتاقش رفت و امد کنه، احتمالا اون نوشته یه چیز شخصی و مهم بودند.
چان – باز داری مینویسی؟
بکهیون اخم کرد و با ژست "لطفا مزاحم نشو" سرشو بیشتر  توی برگه ها برد.
چان خندید و کنارش نشست. بکهیون جوری چرخید که چان نمیتونست نوشته ها رو ببینه.
-هییی کوچولو چرا قهر میکنی؟
و اروم لپ بکهیون رو کشید, بکهیون دستش رو پس زد.
-من شبیه احمقام؟ کشیدن لپ یه مرد 26 ساله اصلا ایده ی جالبی نیست!
چان فکر نمیکرد بکهیون اونقد دلخور باشه هر چند دلخوریش، دوست داشتنی بود.
-خب باید چیکار کنم که عصبانی نباشی؟ تو که گفتی خوشت میاد به لپت دست بزنن
بکهیون برگشت و اینبار اخماشو تو صورت چان کوبید.
-بله گفتم ولی نه وقتی که گولم بزنی و بیاریم کلیسا برای کارگری.. لباسم نابود شد، ببینش.. پر از لکه شده... پیرهن بیچارم
با افسوس به پیرهن عزیزش که همش چند بار پوشیده بودش، نگاه میکرد. چان خندید و سعی کرد دلجویی کنه:
-خودم تمیزش میکنم من که بهت گفتم لباست برای امروز مناسب نیست
-منم نمیدونستم بعد یه هفته که از خونه بیرون نرفتم و سرم با مریضا شلوغ بوده و تو گفتی بریم بیرون... قراره بیایم کلیسا!
چان نمیتونست جلوی نیشخندشو بگیره و اون لبخند جذابش الان بکهیون رو عصبانی تر میکرد. چان از قبل میدونست بکهیون چقد روی لباساش حساسه، بهش حق میداد.
-ببخشید شب جبران میکنیم.. نویو میگفت تو خیلی دوست داری بری بار، ولی تو این مدت که من پیشت موندم اصلا نرفتی... امشب میتونی بری، منم باهات میام
بکهیون بالاخره لبخند زد. انگشتشو به طرف چان گرفت.
-پس امشب باهام میای بار، این لباس سیاه کوفتی رو نمیپوشی و حرفمو گوش میدی.
چان به نشونه ی موافقت، سرشو تکون داد. میدونست حرفی که زده چقد دردسر داره ولی دیدن چهره خوشحال بکهیون بهش می ارزید. 
                   

Church Bells Fall ^ CompletedWhere stories live. Discover now