"10"

2.8K 594 1.4K
                                    

شرط ووت : 290
شرط کامنت : 1k

نگه داشتن ارتباط چشمی با اون تیله های یخی اصلا کار آسونی نبود و قضاوت گر بودنِ نگاه نافذشون هم کمکی به حال لویی نمیکرد.

البته حس خجالت ای که بهش اجازه نمیداد سرش رو بالا بیاره قطعا به این دلیل نبود که مقابلش فرد پرقدرت تری نسبت به خودش ایستاده باشه چون همچین کسی اصلا وجود نداشت؛

لویی زاده شده از دو آلفا بود و این اون رو حتی از مردی که فعلا محافظ و سرپرست پک بود هم قوی تر میکرد.

دلیلش بلکه، تنها احترام بود. احترام به پدرش که بهش اجازه نمیداد تا اون چیزی نگفته، جمله ای به زبون بیاره.

و خب متاسفانه اون مرد انگار حالا حالا ها قصد نداشت به اون سکوت آزاردهنده پایان بده.

همینطور سرد به پسر جوونش خیره شده بود و از حالت چهره اش تاسف میبارید.

چرا الان میبایست از برگشتن و وجود پسری که علی رغم هشدار هاش دست به یه کار احمقانه زده بود، خوشحال بشه؟

پسر عزیزش که با یه دختر بی بند و بار وارد رابطه شده و به پدرش پشت کرده بود.

آخرین دیدارشون به زمانی برمیگشت که جلوی تمام دستیار هاش با فریاد و در رفتن از کوره کوچیکش کرده بود. و حالا همون پسر اینجا بود. ساکت و خجالت زده.

چارلز به هرحال میدونست دیر یا زود پسر احمقش به روزی میرسه که خودش با پای خودش پیشش برگرده و ابراز پشیمونی کنه اما با این وجود هنوزم نمیتونست خشمش رو کنترل کنه...

لویی رسما با ایستادن جلوی روش و پشت کردن بهش، آبروش رو پیش تمام شهر برده بود. اون هم به چه قیمتی؟ برای دختر بی نام و نشونی که درآخر ترکش کرد.

باید بهش چی میگفت؟ میگفت که بالاخره به حرفم رسیدی و سرزنشش میکرد و یا ازش میخواست که بره؟

تمام این مدت کسی اجازه نداشت پیشش به لویی اشاره کنه و این قانون ناگفته حتی شامل همسرش هم میشد.

همسرش، پاریس که از وقتی فهمیده بود پسرشون بالاخره به خونه برگشته برای دیدنش رسما درحال بال بال زدن بود و چارلز میتونست به راحتی غم توی قلبش بابت اینکه هنوز نمیتونست ببیندش رو حس کنه.

_خب.

صدای رسا و خشکش سرانجام سکوت رو شکست اما لویی همچنان مطمئن نبود که میتونه بهش چشم بدوزه و یا نه...

چارلز : سرت رو بالا بگیر.

با رسیدن نگاه آبی هاش به اون چشم های سرد، آب دهنش رو قورت داد و بی اختیار انگشت هاش رو مشت کرد.

فرقی نداشت سنش چقدر بالا بره و یا قدرتش تا چه اندازه بیشتر بشه، اون تا ابد از مرد مقابلش حساب میبرد و الان که اون چهره ی نگد رو میدید نمیتونست باور کنه چطور تونسته بوده باهاش مجادله کنه...

Ball of Fur Where stories live. Discover now