"23"

1.9K 323 879
                                    

شرط کامنت : 1350

تنش بین بازوهای لویی قفل شده بود و بابت نوازش هایی که بین خزهاش مینشستن نرم چرت میزد.

روی نخوابیدن پافشاری میکرد و بعد از هر دفعه که سرش بین پشم های سینه اش میفتاد فورا دوباره چشم هاشو باز میکرد.

نمیدونست لویی و جیجی دارن درمورد چی حرف میزنن و حقیقتا اهمیتی هم نمیداد؛ فقط میخواست بیدار بمونه چون اگه خوابش میبرد لویی میذاشتش توی اتاق خودش و هری هم دلش نمیخواست تنها بمونه.

حتی اونقدرا هم دیروقت نبود و تازه شام خورده بودن اما خب هری زیادی توی دانشگاه اینور اونور پریده بود و حالا خستگی روی شونه هاش وزنه مینداخت.

باورش نمیشد چطور همون روز اول اون همه دوست پیدا کرد و برخلاف تصوراتش لحظه ای تنها نموند. هیچکس بداخلاق یا بدجنس نبود، نه مثل مدرسه ی ویسکِر ویل که همه اذیتش میکردن و روش اسمای زشت میذاشتن.

اینجا دخترای خوشگل "قندعسل" صداش میزدن!

بابتش کلی ذوق میکرد و به همین زودی یه کوچولو اعتمادبنفسش بالا رفته بود. انگار دوست داشتن یا دوست نداشتن خودش آینه ی حرف و رفتارهای بقیه بود.

درست از وقتی لویی اومد دنبالش تا وقتی جیجی اومد خونشون مشغول تعریف کردن اتفاقایی که براش افتادن، بود و یه دور دیگه هم از اول همشونو برای دختر به زبون آورد. البته لویی رو هم مجبور کرد دوباره بهش گوش بده.

دست خودش نبود که این همه هیجان داشت، این یه جورایی فوق العاده ترین اتفاق کل زندگیش محسوب میشد!

اولین باری که تنهایی توی یه شهر بزرگ تونسته بود بچرخه و بدون ترس با ادمای جدید دوست بشه؛ اولین بار که بدونه کسی قرار نیست بهش بی دلیل آسیبی برسونه چون ته دلش میدونست هر اتفاقی هم بیفته لویی هواشو داره و اگه کسی اذیتش کنه آلفای قشنگش پاره ـش میکنه.

دلش میخواست تبدیل شه تا بتونه با دوست جدیدش که خیلی خیلی خوشگل بود چت کنه اما وقتی توی فورم گربه ایش بود کمتر انرژی مصرف میکرد و الان به همین نیاز داشت.

انقدری از دوست جدیدش برای لویی و جیجی گفته بود که اون دونفر حس میکردن توی همین یه روز دختره رو اندازه ی یه عمر میشناسن!

بعد از شام هم که هری بدون گفتن هیچ چیزی تبدیل شد و خودشو روی پاهای لویی پهن کرد تا ازش ماساژ بگیره. آلفا هم که از خداخواسته فورا اطاعت کرد.

حس میکرد باید خیلی بیشتر از قبل به هری توجه کنه و نازشو بخره، میخواست صمیمی تر بشن... که هری بدونه فرقی نداره میسی یا هرکس دیگه ای چی میگن، لویی همیشه میپرستتش و دوستش داره.

صبح بعد از اینکه میسی رو رسوند خونه یه دور دیگه شیک و مجلسی از پدرش حرف شنید و چارلز بهش گفت تا وقتی بهش خبر نداده دور و برش آفتابی نشه.

Ball of Fur Where stories live. Discover now