"4"

3K 687 2K
                                    

شرط ووت : 260
شرط کامنت : 800

_واقعا واقعنی الان اینجا اتاق منه؟

برای سومین بار با چشمای گرد شده و لحنی ناباورانه سوالشو تکرار کرد و مثل هربار لویی با لبخند سرشو تکون داد.

هری : مالِ خودم فقط؟!

_مالِ خودت فقط.

این یکی سوال تکراری رو هم با همون لبخندِ نشسته به لبهاش جواب داد و منتظر سوال تکراری بعدی موند.

هری : واقعا مال خودمه؟!

لویی : واقعا مال خودته.

هری دو قدم دیگه جلو رفت و نگاهشو برای چندمین بار بین فضای دلباز و قشنگ اون اتاق که انگار حالا قرار بود مال خودش باشه چرخوند

برخلاف اتاق گرگینه اینجا پر از رنگ بود. دیوار ها، کمد و تخت، همه زرد و نارنجیِ دوست داشتنی ای رو به تن داشتن و همین حس خیلی خوبی به هری میداد

_خدایی میگی؟!

از روی شونه ـش به لویی نگاه کردو قاب اون لبخند گشادی که حالا به لبهاش نشسته بود برای دومین بار نگاه لویی رو بین اعماق چالهای دوست داشتنی گونه هاش گم کرد...

لویی : آره هری، خدایی میگم!

دندونای خرگوشی گربینه به محکمی توی لب پایینش فرو رفتن و با گرفتن نگاهش از لویی، پرذوق دستاشو جلوی دهنش برد

اون هیچوقت تاحالا هیچ اتاق و یا چیزی که متعلق به خودش باشه نداشته و حالا این یه جورایی یه اولین بود...

توی یتیم خونه همه ـشون فقط داخل یه سالن بزرگ که حتی تخت هم نداشت میموندن و حالا این حقیقت که این اتاق خوشگل قرار بود فقط و فقط مال خودش باشه زیادی براش مثل یه رویای غیرقابل لمسِ واقعی شده جلوه میکرد...

طوری که مدام برای مطمئن شدن از خیالی نبودنش سوالاش درمورد واقعی بودن حرفای لویی رو تکرار میکرد...انگار که هنوزم نمیتونست باور کنه....

یعنی واقعا الان هری یه اتاق به این قشنگی برای خودش داشت؟! یه اتاق قشنگ که یه تخت و پنجره با پرده های آفتابگردونی هم داره؟!

بقدری غرق احساساتش شده بود که انگار حتی فراموش کرده بود اون اتاق توی خونه ی گرگینه ایه که بی اجازه به خونه ـش آوردتش و هری هنوز حتی یه ذره هم بهش اعتماد نداره

درواقع الان تمام فکر و ذکرش این بود که بالاخره جایی رو داره که فقط برای خودشه و دیگه اونجا کسی نیست تا اذیتش کنه، شبها بترسوندش و صبحا روش آب بریزه، با صدا زدنش به اسمای زشت مسخره ـش کنه و یا همیشه کهنه ترین لباس های اهدایی رو با لباس هاش عوض کنه و براش قلدربازی دربیاره...دیگه کسی قرار نبود موهاشو بکشه یا وقتی تبدیل شده پا روی دم پشمالو و عزیزش بذاره....

Ball of Fur Where stories live. Discover now