"17"

2.9K 517 1.6K
                                    

شرط ووت : 335
شرط کامنت : 1450

_لندن؟!

لحنش نامطمئن بود. نمیتونست چیزی که میشنوید رو باور کنه. احتمالا لویی داشت سر به سرش میذاشت، مگه نه؟

لویی : آره بیبی، لندن.

چندثانیه بدون واکنش با لب های نیمه باز پلک زد. حتی اون جمله ی اطمینان بخش و لبخند دلگرم کننده ی لویی هم نمیتونست باعث شه تا چیزی که شنیده رو باور کنه.

همیشه توی کتاب قصه های از رنگ و رو رفته ی یتیم خونه میخوند که زندگی مثل یه غلتانه ی غول آسا و دیوانه واره که میتونه به پهنای کوتاه ترین ثانیه ها زیر و رو بشه و هیچی از خودش رو مثل سابق باقی نذاره...

اما این...؟

این داشت خیلی سریع و غیرقابل هضم پیش میرفت...

با یه لجبازی کوچولو با همنوع هاش و سردرآوردن از جنگل گرگینه ها شروع شد و حالا داشت به زندگی کردن توی لندن ختم میشد؟!

هری تمام این مدت حس میکرد درست داخل یه ترن هوایی نشسته و بعد از همون چند روز اول تصمیم گرفت تا حد ممکن به شدت جنون آور تغییر زندگیش فکر نکنه اما هرچقدر میگذشت این بی توجهی کردن ها سخت تر میشد

روز اول آقا گرگه بهش میگفت که قرار نیست بخورتش و بهش آسیبی نمیزنه. و البته که هری قرار نبود باورهای -حالا چه بچگونه و یا غیرمنطقی- کل زندگیش رو با دوتا جمله از یه غریبه بشکنه و حرفاش رو تحویل بگیره
اما بعد با خودش گفت خب اون باهام مهربونه و اولین کسیه که واقعا سعی میکنه ازم مراقبت کنه...

روزهای بعدی اون غریبه، آشنا و آشناتر شد و هری تا به خودش اومد متوجه شد که دیگه ازش نمیترسه و برعکس، درکنارش بیشتر از همیشه آرامش داره.

لویی گفته بود دلیلی که نیاز داره هری رو بابتش اطراف خودش نگه داره بوی تنشه اما بعد از نا کجا آباد این رونداد به پسرچشم سبز رسید که دست برقضا آقا گرگه یه گرگ معمولی نیست و درواقع آلفای بزرگ ترین مقر گرگینه هاست. و هری...؟!

هری سول میت یا همون فرد مشخص شده برای تا ابد کنارش موندنه؛ ملکه اش!

غلتانه ی زندگی هری برای 19 سال توی یه مرداب گیر کرده بود، در اعماق زیرزمین های خاک گرفته و تاریکِ ویسکر ویل. اما حالا انگار بال دراورده بود و برای پرواز روی امواج رسیدن به مقصد ناممکن ها بی قراری میکرد.

هری : لو...تو جدی ای؟

صداش خیلی آروم بود. به سختی آب دهنش رو قورت داد و کوتاه روی لبش -جایی که لویی همین چند دقیقه پیش گاز گرفته بود- زبون کشید.

از صمیم قلبش امیدوار بود لویی بهش بگه این یه خواب یا شوخی نیست و حقیقت داره...

شاید یه روز هری حتی داشتن یه اتاق منفرد برای خودش رو غیرممکن میدونست و حسرتش رو میخورد اما حالا داشت برای اینکه بتونه آزادانه توی خیابون های یه شهر به بزرگی لندن قدم بزنه و بتونه واقعا مثل یه انسان زندگی کنه تمنا میکرد.

Ball of Fur Where stories live. Discover now