شرط ووت : 100
آبیِ آسمون هنوز پشت خاکستری گرگ و میش مخفی و شهر کاملا خواب بود. سایه ی کاج های تیره و سر به فلک کشیده ی جنگل، فضا رو حتی تاریک تر هم میکرد و وجود انبوهشون به سرمای صبحگاهی اجازه ی خارج شدن از محوطه رو نمیداد.
به غیر از نور خفیفی که کماکان سعی در صورتی کردن آسمون داشت و کبوترهایی که هنوز روی بوم پلک باز نکرده بودن هیچ چیز دیگه ای به چشم نمیخورد.
پسرجوونی که تا اون لحظه نگاهشو بین تک تک نقاشی های بومِ دنیای اطرافش میچرخوند با کشیدن نفس عمیقی بین ریه هاش قدمی جلوتر رفت و اجازه داد نسیم خنک اواخر تابستون پوست برهنه ـشو به لمس بکشه.
گوش هاش بین سمفونی تپش هزاران هزار قلبی که از سراسر شهر به ذهنش رخنه میبرد غرق شده بودن و اینطور به نظرش میومد که جریان زندگیِ تمام طبیعت بین رگ های خودش پا به دویدن گذاشته...
پارادوکس حساسی بین تلاش برای تمرکز روی آرامش اون احساس و انرژی زاده شده ازش توی وجودش جون گرفته بودو حالا با روی هم بردن پلک هاش سعی داشت بینشون تعادل ایجاد کنه وهمونطور که انتظار میرفت امروز حتی سریع و راحت تر از روزهای گذشته موفق به انجام دادنش شد.
نشکستن مرز بین قدرت، وحشی گری و سلم کاری نبود که بشه به راحتی انجامش داد و درکمال حفظش ازش انرژی هم گرفت، اما اون پسرهم یه موجود معمولی نبود...
آلفا ها ذاتا برای برتر بودن زاده میشدن،
لویی -تنها پسر آلفای گله- برای برتر بودن زاده شده بود.
البته این طور هم نبود که بشه تمام اعتبارشو به پتانسیلی که باهاش به دنیا اومده بود و از بقیه ی همنوع هاش متمایزش میکرد نسبت داد،
اون حالا ماه ها بود که قبل از خورشید بیدار میشد و تمام روز برای یادگرفتن کنترل درست قدرتش تمرین میکرد پس ترازی که الان درش قرار داشت درست همونقدر که وابسته به گونه ـش بود، از پشتکار خودش هم نشات میگرفت.
پس لویی نه تنها فیزیک یه موجود برتر بلکه روحیه ی یک رهبر رو داشت.
جای هیچ شکی در این که اون پسر جوون بعد از پدرش قرار بود بهترین آلفایی که گله ـشون به خودش دیده، بشه نبود.
نفسی که تا اون لحظه حبس کرده بودو از بین لبهاش بیرون داد و وقتی پلک هاش باز شدن تیله های آبی رنگش با هاله ی تاریک و سیاه رنگی جایگزین شده بودن...
صدای شکستن دونه به دونه ی استخون های خوش تراشش بین گذر رودخونه گم شدو بدن مثل خمیر شده ـش کم کم شروع به دوباره شکل گرفتن و تغییر کرد.
و این بار وقتی پلکاشو بالا برد چشمهاش به رنگ یخ دروامده بودن و این درکنار صورت تیره ـش تصویر زیبایی از بوسیده شدنِ کابوس توسط رویا رو خلق میکرد.
YOU ARE READING
Ball of Fur
Fanfictionلویی یه ترو آلفاست که بخاطر اشتباهاتش از خانوادش طرد شده و هری گربینه ایه که سر از جنگل گرگینه ها درمیاره. چی میشه اگه هری، سولمیت و لونای لویی باشه؟ • a Larry Stylinson Fanfiction. [Mperg.] • -سِپَند تلگرام : FanfictionsOnly