شرط کامنت : 1300
فکرش هنوزم درگیر جملات خواهرِ لویی بود. کلماتش مدام توی سرش رژه میرفتن و انگار قصد نداشتن دست از سر پسر بردارن.
بقدری درگیر بود که حتی وقتی میخواستن سوار ماشین بشن و میسی گفت که اون میخواد جلو بشینه هم جر و بحثی راه ننداخت و بدون گفتن چیزی رفت و عقب نشست.
حتی وقتی چشم دختر به اون مارک بنفش روی پوست برادرش افتاد و رسما از گوشاش دود بیرون اومد هم باز واکنشی نشون نداد.اینطوری نبود که هری ندونه میتونه بچه دار بشه اما فقط تاحالا تصورش نکرده بود. دلیلی هم براش نداشت، کی بود که بخواد با یه بچه یتیم منفور و بی کس ازدواج کنه و بهش یه خانواده بده؟
مسخره بود اگه حتی میخواست تصورش کنه پس این حقیقت تا به اون روز توی متروکه ترین اتاق ذهنش خاک خورده بود.
البته الان به لطف میسی شده بود یه دغدغه ی بزرگ.معلومه که دوست داشت بچه دار بشه و کوچولوهاشو توی بغلش بگیره اما...اما براش خیلی کم سن بود. میترسید، درواقع وحشت میکرد.
نمیخواست چندنفر دیگه هم به لیست کسایی که ناامیدشون کرده اضافه بشن... نمیخواست یه والد بی صلاحیت باشه.
تازه اگه اونطور که میسی گفت بچه هاش گرگینه نشن چی؟ اون موقع بازم لویی حاضر میشه نگهش داره..؟معلومه که نه! هری اگه میتش نبود لویی حتی بهش نگاه هم نمیکرد، چه برسه که بدزده و بیارتش خونه ـش و مثل پرنسسا باهاش رفتار کنه.
واقعیت زننده و تلخی بود اما هری نمیخواست خودشو گول بزنه.
چه آلفایی اگه نتونه وارث بگیره با جفتش کنار میاد؟ اونم یه آلفای حقیقی مثل لویی...نمیدونست لبهای براقش آویزون شدن و زمردهای روشنش بابت اشک های جمع شده ی بینشون مثل کریستال میدرخشن و صورتش از شباهت با یه عروسک چیزی کم نداره.
لویی هم چون پشت فرمون بود نمیدیدش اما ممکن نبود عطر گل یخیِ تنش از مشام آلفا دور بمونه.همینقدر سریع و همینقدر راحت، تنها با استشمام شمیمِ سردِ غم هری، قلبش فشرده شد و با نگرانی از آینه نگاهشو به پسر دوخت. طوری که ساکت و مظلوم نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد وجود لویی رو به درد میاورد.
عادت نداشت پسر شر و شورش رو اینطوری کز کرده ببینه. و بدتر اینکه ندونه دلیلش چیه...یعنی ایراد داشت اگه ذهنشو یه کوچولو میخوند؟ آخه الان با وجود میسی نمیتونست ازش سوال بپرسه و دلش طاقت نداشت تا شب برای تنها شدن با بیبی ـش صبر کنه. نمیتونست اجازه بده تمام این مدت غمگین بمونه.
شاید هم کار درستی نبود... آخه روح هری هم خبر نداشت که لویی گاهی مابین کوچه های ذهنش قدم میزنه و آلفا نمیدونست پسر ممکنه چه واکنشی نسبت به این داشته باشه...
اما خب میتونست حدس بزنه ممکن نیست زیاد بابتش خوشحال بشه.
YOU ARE READING
Ball of Fur
Fanfictionلویی یه ترو آلفاست که بخاطر اشتباهاتش از خانوادش طرد شده و هری گربینه ایه که سر از جنگل گرگینه ها درمیاره. چی میشه اگه هری، سولمیت و لونای لویی باشه؟ • a Larry Stylinson Fanfiction. [Mperg.] • -سِپَند تلگرام : FanfictionsOnly