"37"

820 161 306
                                    

شرط کامنت : 500

برای چندمین بار کِش دستکش هاشو پایین کشید و همینطور که پاهاشو تکون تکون میداد، گونه هاشو پر از باد کرد.

برخلاف اصرارهای مکرر لویی، از گذاشتن کلاه روی سرش امتناع کرده بود چون اصلا دلش نمیخواست فرفری هایی که به نظرش امروز از همیشه قشنگ تر پیچ خورده بودن رو خراب کنه. فرفری هایی که با دو تا گیر اکلیلی تزئینشون کرده بود و تا همین چند دقیقه پیش نمیتونست جلوی آینه ازشون چشم بکنه.

مجددا کِش دستکش هارو پایین کشید، مبادا که یه موقع از دستهاش بیرون سُر بخورن و گم بشن. نکه گشاد یا خراب باشن، درواقع فقط نگران این احتمال بود و دلش نمیخواست از وقوعش جلوگیری نکرده باشه.

دستکش های جدیدش رو خیلی دوست داشت. جُدا از این حقیقت که هدیه ای از طرف آقا زین گرگه بودن، جنسِ پشمی و نرمشون باعث میشد گربینه دلش بخواد صورتشو بهشون بماله و خُرخُر کنه. رنگشون مثل خزهای خودش سفید بود و پنجول های صورتیِ پیشی ها کَفِشون نقاشی شده بود.

لویی بهش میگفت اون طرح ها دقیقا شبیه "پاستیل" های خودِ هری هستن.

و البته... این دستکش ها اولین هدیه ی کریسمس تمام عمر هری محسوب میشدن. آره درسته که این مدت تقریبا هرچیزی که بشه تصور کرد رو از لولوی عزیزش هدیه گرفته بود اما خب هدیه های کریسمسی یه طور خاصِ دیگه ای دوست داشتنی بودن.

یتیم خونه ای که توش بزرگ شده بود مثل هر پرورشگاهِ دیگه ای، هر سالِ نو از طرف مردم عادی و یا خَیِر های ثروتمند مقدار تقریبا کافی ای پول دریافت میکرد تا برای همه چیزهای نو تهیه کنه. اما خب اون مبلغ هیچوقت خرجِ خریدن هدیه برای بچه گربه ها نمیشد. هیچکس (حداقل نه هری و یا یتیمِ دیگه ای) نمیدونست که واقعا سر اون دلارها چه بلایی میاد.

درواقع قرار نبود هری حتی همین خبر که از اول خیریه ای وجود داشته رو هم بدونه. فقط یه روز که درحال فرار کردن از دستِ دار و دسته ی قلدرای یتیم خونه بود سر از اتاق سرپرستشون دراورد و چیزهایی رو شنید که نباید.

البته که بابتش تنبیه هم شد و حالا که بهش فکر میکنه به بنظرش کتک خوردن از اون بچه ها خیلی بهتر از تمام شب روی یک پا ایستادن توی سرما داخل حیاطِ تاریک و ترسناک بود.

با یادآوریِ صداهایی که نمیدونست متعلق به چه جونوری بودن و تا خودِ صبح زهره ـش رو آب کردن فورا سر تکون داد و بالاخره بادِ جمع شده بین لپهاشو بیرون فرستاد.

میدونست که نباید انقدر به گذشته ی ناخوشایندش فکر کنه؛ اون روزها دیگه تموم شده بودن و به جز نابود کردنِ حسِ خوبی که زندگی با لویی بهش میبخشید هیچ سرانجام دیگه ای نداشتن. اما اینطور به نظر میومد که اون خاطرات سراسرِ ذهن و روحش رو تسخیر کردن و تمام رنگ های قشنگِ هری رو به زنجیر کشیدن.

Ball of Fur Where stories live. Discover now