"25"

2.5K 334 1.3K
                                    

شرط کامنت : 1400

فضای تاریک داخل ماشین رخِ ماه هری رو مخفی میکرد و به گِرده ی ماه اجازه میداد بی خجالت در آسمون بتابه. بتابه و درست به اندازه ی پسری که یه باغ از نیلوفر به سرش بسته بود روی آلفا تاثیر بذاره... قلبش رو به پرواز دربیاره و باعث بشه که دستاش خفیف بلرزن.

شب از نیمه گذشته بود و هرلحظه عطر تن هری بیشتر میشد اما لویی قبل از روندن سمت لونر باید یه سری وسیله تهیه میکرد.

هم خودش و هم هری کلافه بودن، خصوصا هری... ولی باید به این هم فکر میکرد که نمیتونه اونجا چیزی برای خوردن سفارش بده خب چون مشخصا یه گربینه ی مبتلا به هیت قرار بود اون اطراف بچرخه؛ خودش هم که آشپزی بلد نبود. پس میخواست یه مقدار سوپ و نودل آماده بخره بعلاوه ی چندتایی بطری آبمیوه.

امگاها نمیتونن موقع هیت خوب غذا بخورن، تهوع امونشون نمیده. پس باید مایعات فراوان مصرف کنن. درسته که هری امگا نبود اما خب لویی تصمیم گرفت اینطوری تصور کنه که هری هم همین مدلیه.

هنوز ذهنش بین امواج این حقیقت که هری بهش گفت اونم دوستش داره دست و پا میزد و حقیقتا هنوز موفق نشده بود باور کنه این کلمات از بین لبهای قشنگِ لوناش بیرون اومدن.

اینطوری نبود که مطمئن باشه هری یه روز بهش دل میده، بیشتر امیدوار بود و حالا که بالاخره اتفاق افتاده بود قلبش به اغما کشیده میشد.

هرگز توی زندگی ـش احساسی به این قشنگی نداشته. اینو مطمئن بود.

هرازچندگاهی پسر زیرلب مینالید و لویی نگران بهش چشم میدوخت.

نورهای خیابون بین تاریکی داخل ماشین به روی گونه هاش میتابیدن و دل آلفا بابتش تکون میخورد. تمام این زیبایی ها قرار بود برای خودِ خودش باشن...؟

شک نداشت بابت داشتن هری، خوشبخت ترینه.

میخواست به پسر بگه یکم طاقت بیاره اما ترجیح داد دهنشو بسته نگه داره. وقتی روحشم خبر نداره درد هیت چقدر میتونه سنگین باشه پس اجازه ی اظهارنظر کردن هم نداره. چندساعت دیگه از راهی که بلده و میدونه جواب میده سعی میکنه پیشی کوچولوش رو آروم کنه.

جلوی سوپرمارکت پارک کرد و مشغول باز کردن کمربندش شد، "زودی برمیگردم، باشه؟"

هری حتی بهش نگاه هم نکرد و فقط سر تکون داد. برای حرف زدن انرژی نداشت؛ درواقع حتی نفس کشیدن هم درد پیچیده بین عضلات و استخون هاشو تشدید میکرد.

دلش میخواست تبدیل بشه اما واقعا مطمئن نبود بدنش بتونه همچین چیزی رو درحال حاضر تحمل کنه و از پسش بربیاد... پس به آهسته و بریده نفس کشیدن کفایت میکرد.

حالتش باعث میشد شادیِ وجود لویی کمرنگ بشه و قلبش بابت دیدن درد کشیدن بیبی ـش مچاله بشه. کاش راهی وجود داشت که تک تک دردهاشو به جون خودش بخره.

Ball of Fur Where stories live. Discover now