"33"

2.5K 351 1.1K
                                    

شرط کامنت : 1k

نگاهش بین ران های برهنه ی خودش و قامت ظریف و بلندِ دخترِ بلوند در رفت و آمد بود. نمیخواست خیره بشه چون میدونست کار زشتیه اما از طرفی هم دلش برای اون پیرهن قرمز و قشنگی که جیجی پوشیده بود ضعف میرفت. پس درنتیجه ثانیه ای سر پایین مینداخت و ثانیه ی بعدی مثلا نامحسوس لباسِ نازِ دوستش رو برانداز میکرد.

خیلی غصه میخورد که خودش نمیتونه یه لباس مجلسی اون مدلی رو به تن بزنه. پس غمگین لبه ی تختِ دختر نشسته بود و حتی دوست نداشت به کت و شلواری که لویی براش خریده بود نگاه کنه. با دیدنش حرصش میگرفت.

حالا مثلا اگه هری مثل بقیه ی دخترا توی یه مهمونی پیرهن میپوشید قرار بود به کجا بربخوره؟ چون پسر بود خار داشت و میگفتن نمیشه؟! بیسوادا.

میدونست خود لویی عاشق وجه فمنینِ هریه و میپرستدش و اگه میگه هری نمیتونه توی مراسم تولدش یه پیرهن بپوشه برای اینه که نمیخواد بقیه با حرفها یا نگاه هاشون آزارش بدن؛ اما بهرحال غصه ـش میگرفت که بخاطر افکار احمقانه ی بقیه نمیتونه آزادی ای که میخواد رو داشته باشه.

انصاف نیست، که این زندگیِ خودت باشه اما طوری زندگیش کنی که به مذاق بقیه بیشتر از خودت خوش بیاد.

البته خود هری هم کم و بیش موافق بود که شاید خیلی درست نباشه وقتی قراره برای اولین بار وارد یه جمع پر از گرگینه بشه -اونم درحالی که هنوز مارک نشده- خیلی جلب توجه کنه.

درواقع یه جورایی دلیل بخش اعظم ناراحتی ـش چارچوب های غیرقابل تغییر بود؛ اینکه فقط یه عده تصمیم میگیرن چی درسته و چی نیست، چی برای پسرهاست و چی برای دخترها... نه خودِ همه ی بقیه ی آدم ها!

"اون مدلی لباتو بیرون نده قندعسل... منم دلم میگیره خب!" جیجی بدون برگشتن سمتِ پسرجوون تر از توی آینه با لحن مهربونی گفت و باعث شد هری شونه هاشو حتی از قبل هم پایین تر بندازه.

کلِ یک ساعت گذشته که دختر مشغولِ حالت دادنِ طره های طلایی فام و رنگ زدن به صورتش بود رو هری یک نفس براش غر زد و گله کرد. حقیقتا الان دیگه خودش هم نوای حرف زدن نداشت پس سکوت کرد.

جیجی : شلوارتو بپوش تا موهاتو درست کنیم، باشه عزیزدلم؟

دلش میخواست بازم بهونه بگیره اما جیجی هم گناه داشت!

اشکالی هم نداره، بعدا که برگردن خونه مغز لویی رو میخوره. بهرحال لویی دوست پسرشه و هری هرچقدرم نق بزنه مجبوره گوش بده.

آهسته و پُر اکراه بلند شد و شلوار افتاده روی ملحفه ی سرمه ای رنگِ دختر رو برداشت. کمی از زوایای مختلف با یه بینیِ چین داده شده بهش نگاه کرد و دراخر با کشیدن آهی مشغول پوشیدنش شد.

اگه میخواست شب تولدِ لویی کنارش باشه باید با همین کنار میومد.

اول حتی قرار نبود بره، قرار بود تمام شب رو تنها خونه بمونه و وقتی لویی برگشت فرداش یه جشن کوچولو بین خودشون بگیرن. اما وقتی لویی دید پیشی کوچولوش با وجود اینکه قبول کرده دوست پسرش شب تولدشو ازش جدا بگذرونه چه مدلی بغ کرده گفت که : "فاک به همه چیز، با خودم میبرمت."

Ball of Fur Where stories live. Discover now