Chapter 22

486 75 21
                                    

اگر جای تو بودم فرار میکردم و همه ی چیزهایی رو که دیدم، به دست فراموشی می‌ سپردم.

وقتی که کنارتم احساس نا امنی میکنی و کوچک ترین دلیلی برای این وحشت به ذهنت خطور نمیکنه. ولی من  میدونم که تو از چی میترسی!

تمام ترس و وحشت تو، فقط و فقط از منه... البته نه از خود من، بلکه از افکار و روح مریضم.

همه ی آدم ها زمانی که کنار معشوقشون هستن احساس امنیت میکنن. ولی تو، وقتی که من اطرافتم فقط گریه میکنی و ازم میخوای که دور بشم...
مگه عاشق من نیستی؟ پس چرا ازم فرار میکنی؟

هردری رو که ببندی، من راه دیگه ای برای نزدیک شدن بهت پیدا میکنم... در ها رو ببند. پنجره هارو قفل کن. اصلا هرکاری که میخوای بکن. ولی این رو یادت باشه، که باز هم تاریکی همه جا رو فرا میگیره و بعد از اون تنها تو میمونی... و من.

فرار نکن... بهت که گفتم اگه حتی قرار باشه کابوس ببینی، من اونجام تا اون رو رویایی بسازم... هرچند رویایی که من ازش حرف میزنم میلیون ها فرسنگ با رویایی که تو بهش فکر میکنی فاصله داره!
————————————————
Monday - 10:35
————————————————

هری در حالی که روی صندلی آهنی حیاط مدرسه نشسته بود، پلاستیک روی شکلاتش رو پایین کشید و با چهره بی حوصله ای به لویی و تیم فوتبال مدرسه  که نایل و لیام هم شامل اون ها میشدن، چشم دوخت.

حالش اصلا خوب نبود و درد شدیدی رو توی سرش احساس میکرد. جدا از همه ی این ها... دوشنبه ها همیشه یکی از مضخرف ترین روز های هفته برای هری به حساب میومد؛ چون تمام روز رو مجبور بود بخاطر درس شیمی توی آزمایشگاه بگذرونه.

ولی این بار خوشبختانه شانس بهش رو کرده بود و معلم پرحرف شیمی برای اولین بار در طول سال های کاریش، به خاطر سرما خوردگی جزئی ای که داشت کلاس هاش رو لغو کرد.  و این به این معنی بود که، دانش آموز ها میتونستن تمام زنگ هارو توی حیاط مدرسه بگذرونن.

البته لغو شدن کلاس چیزی رو عوض نمیکرد چون سردرد هری هرلحظه بیشتر میشد و تنها کاری که میتونست بکنه، چشم دوختن به لویی بود.

لویی لباس ورزشی سبز رنگی به تن داشت و زیر نور شدید آفتاب دنبال توپ میدویید و هر از گاهی عرق روی پوستش رو پاک میکرد و زیر لب به خاطر گرما فحش میداد.

‘فوتبال مسخره ترین ورزش ممکنه!’

هری شیفته ی لویی بود... طوری که موهای نرم و ابریشمیش بخاطر دویدن تکان میخورد، چهره ی جدی و خشمگینش که با چشم های اقیانوسیش توپ سفید رنگ رو دنبال میکرد. پوست طلایی و برنزه اش که زیر نور آفتاب برق میزد و باعث میشد تا همه ی کسانی که توی حیاط نشسته بودن با حیرت بهش چشم بدوزن.

هری از این که می دید همه به لویی نگاه میکنن اصلا خوشش نمیومد و سردرد و بی حوصله بودنش هر لحظه بیشتر تحریکش میکردن تا به سمت بقیه هجوم ببره و با تمام زورش به صورت اون ها مشت بکوبه. لویی مال خودش بود! نمیخواست حتی کسی بهش نگاه کنه...

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now