chapter 25

484 83 78
                                    

[ قبل از این که بخونید لطفا ووت بدید.]

*Flash back*

سرش رو روی میز گذاشت. ژاکت مشکی رنگش رو روی سرش کشید و بعد پنهانی از درز کوچک لباسش به لویی و دوستاش که با صدای بلند باهم حرف می زدن و می خندیدن چشم دوخت...

این کار عادت هر روزش بود. تماشا کردن پسری که پنهانی اون رو می پرستید...

تمام روز به حرف هایی که می تونست به زبان بیاره ولی نمی آورد،  فکر می کرد. صحنه های مختلفی از روزی که بلاخره جرات حرف زدن با اون رو پیدا می کرد، توی ذهنش می ساخت.

هربار، مکالمه ی متفاوتی رو خلق می کرد و در آخر با خیال اینکه تمام افکارش حقیقت دارن، نفس عمیقی می کشید و لبخند می زد...

بیشتر اوقات خودش و لویی رو روی نیمکت آخر کلاس جایی که پسر چشم آبی  در دنیای واقعیت به همراه زین می نشست، تصور می کرد.

صحنه هایی که توی ذهنش می ساخت کاملا با هم متفاوت بودن ولی یک وجه اشتراک داشتن؛ اون هم این بود که لویی همیشه برای دوستی، قدم اول رو بر می داشت.

هری حتی به کوچک ترین جزئیات صحنه ای که خلق می کرد هم توجه داشت... لباس هایی که به تن داشتن... کفش ها... نور... صداها...

دنیای ذهنش، بی نهایت زیبا و هیجان انگیز بود. همه چیز رنگارنگ و خبری از هیچگونه ترس از دست دادن آدم ها توی اون وجود نداشت.

اون بار ها لحظه ی گرفتن دست های لویی رو تجسم کرده بود. تصوراتش به قدری واقعی بنظر می رسیدن که باعث می شدن تا دلش بخواد با تمام وجودش همه چیز رو باور کنه و به عنوان یکی از خاطراتی که با لویی داره اون ها رو توی ذهنش ثبت کنه.

"میشه مثل اون دوستم داشته باشی؟" با بی حسی زمزمه کرد و بعد چشم هاش رو به سمت دختری که با صدای نازکش در حال حرف زدن با لویی بود چرخوند.

پسرچشم آبی هر روز موهای اون دختر که همه النور صداش می کردن رو نوازش می کرد و دست هاش رو می گرفت و بعضی از اوقات هم، اون رو می بوسید.

حسادت بدترین حسیه که تا به حال تجربه کرده بود... چون تنها این حس بود که تمام روانش رو از کنترل خارج می کرد و مجبورش می کرد تا کار های عجیبی کنه.

همیشه به این فکر می کرد که چقدر خوب می شد اگر، موهای بلند اون دختر رو از ریشه کوتاه می کرد. تصور این صحنه تنها چیزی بود که روانش رو آروم می کرد.

" تو خیلی زشتی..." زمزمه کرد و دندان هاش رو روی هم فشار داد.

هری از تمام کسایی که به لویی نزدیک بودن، نفرت داشت و دلش می خواست تمام اون آدم هارو زنده زنده بسوزونه تا دیگه نزدیکش نباشن.

صدای قهقهه لویی وادارش کرد تا از افکارش فاصله بگیره و خشمی که در درونش شعله ور شده بود فروکش کنه.

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now