9:20 P.M.
Harry's house-آنه بشقاب های اسپاگتی که بخار از روش بلند میشد رو با مهربانی جلوی لویی و هری گذاشت. روی صندلی خالی ای که کنار لویی بود، نشست و لبخند زد.
آنه: "نوش جان. اگه چیز دیگه ای لازم دارین بگید براتون بیارم."
لویی:"خیلی ممنونم خانم استایلز..."
پسر چشم آبی همونطور که لبخند میزد لب هاش رو جمع کرد و مودبانه چنگالش رو به سمت بشقاب برد.آنه: "خیلی خوشحال شدم که شام رو پیشمون موندی. هری تنهاست حداقل با بودن تو احساس بهتری پیدا میکنه."
آنه بلافاصله گفت و دستش رو به سمت پارچ شیشه ای آب برد و کمی از اون رو توی لیوانش ریخت.لویی: "خب... من از این به بعد تصمیم گرفتم زمان بیشتری رو با هری بگذرونم، حتی بهش قول دادم که امشب رو پیشش بمونم."
با صدای بمی گفت و بعد به پسر مو فرفری که با شیفتگی نگاهش میکرد لبخند زد.هری از خوشحالی اینکه لویی تصمیم داشت برای خواب پیشش بمونه توی پوست خودش نمیگنجید و به خاطر هیجانی که داشت تمام مدت بدون اینکه کسی متوجه بشه پاهاش رو زیر میز تکان میداد.
لویی:"خانم استایلز، هری خیلی از دست پخت شما برام تعریف کرده بود و الان متوجه شدم که واقعا اون همه تعریف ناحقی نبوده... طعم غذا واقعا فوق العاده اس."
'دروغگو.'
همزمان با تمام شدن جمله ی لویی نجوایی توی سر هری پخش شد و باعث شد تا با تعجب ابرو هاش رو بالا بده و دندان هاش به هم فشار بده.هری هیچوقت راجب مادرش و مخصوصا دست پخت بی نظیرش برای لویی نگفته بود. اون سعی داشت چیکار کنه؟ خودش رو توی قلب آنه جا کنه؟
آنه: "لطفا من رو آنه صدا کن."
آنه در جواب پسرچشم آبی گفت وبعد لویی باتکان دادن سرش حرف اون رو تایید کرد.هری:" آره همونطور که گفته بودم مامانم نه تنها دست پختش بی نظیره بلکه بهترین زنیه که روی زمین وجود داره."
هری با لبخند مرموزی رو به لویی گفت و بعد پوزخند زد.لویی: "بله. درسته این هم بهم گفته بود." گفت و بعد سعی کرد لبخندی که دوباره داشت روی لب هاش شکل میگرفت رو جمع کنه.
آنه: "لطف داری عزیزم. امیدوارم همونطور که میگی غذا خوشمزه شده باشه و ازش لذت ببری."
معلومه که اینطور بود، لویی هیچوقت دروغ نمیگفت... هیچوقت...کمی بعد صدای قدم های جما که با بی میلی از روی پله پایین میومد باعث شد تا همه سر هاشون رو به سمت راهرو بچرخونن.
دختر با چهره ای که نمیشد حسی رو ازش دریافت کرد به سمت آشپزخانه قدم برداشت ولی با دیدن لویی ابرو هاش توی هم رفت.
بعد از چند ثانیه تعلل به سمت میزغذا خوری قدم برداشت و روی صندلی ای که روبه روی لویی قرار داشت نشست.
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."