لطفا قبل اینکه پارت رو بخونین یادتون نره که ووت بدید.
—————————————————
One week later, Tuesday.
9:35 A.M.
-هری:" و این تمام ترسی است که من در زندگی ام دارم. شاید به داستان شباهت داشته باشد... داستانی که روزی همه از آن به عنوان یک افسانه یاد کنند. ولی چیزی که برایتان خواندم، حقیقت داشت... حقیقتی که کشف کردنش برای هیچکس آسان نیست."
هری همانطور که جلوی تخته ی گچی ایستاده بود، با صدای بلند از روی دفترش خوند و بعد از اینکه آخرین کلمات رو هم به زبان آورد، دفترش رو بست و به سمت معلم ادبیات چرخید.
طبق گفته ی معلم، تمام دانش آموزان باید بزرگ ترین ترسی که توی زندگیشون داشتن توصیف میکردن و انشای کوتاهی در موردش مینوشتن.
" عالی بود هری... ولی چیزی که نوشتی، از واقعیت به دور بود. من ازتون خواستم تا در رابطه با ترس های واقعیتون بنویسید و اون رو توصیف کنید بخاطرهمین یک نمره ازت کم میکنم ."
معلم گفت و خودکار آبی رنگش رو از روی میز بلند کرد تا نمره ی هری رو وارد دفترش کنه اما با صدای هری دست هاش روی دفتر خشک شد.هری:" من از واقعیت نوشتم. شاید ترس زندگی من برای شما غیرواقعی بنظر بیاد ولی حقیقت داره."
"یعنی این واقعیت داره که شما با خودتون صحبت میکنید آقای استایلز؟ یا اینکه اتفاق های ترسناک براتون میوفته و بعد از یک روز اثراتی ازش باقی نمیمونه؟"
معلم با لحنی که میشد تمسخر رو ازش دریافت کرد گفت و بعد پوزخند زد.هری:" من نگفتم با خودم حرف میزنم. گفتم صدای کسی رو توی سرم میشنوم و میتونم باهاش صحبت کنم... درمورد اون اتفاق های ترسناک هم باید بهتون بگم که حق دارید تا باورش نکنید. من خودم هم یک وقت هایی باور نمیکنم و برام خنده دارن."
پسر مو فرفری با عصبانیتی که از توی لحن صداش مشخص بود، گفت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به سمت صندلیش قدم برداشت.-
و بلاخره نوبت به لویی رسید که باید انشا میخوند. پس از روی صندلی ای که در انتهای کلاس بود با عجله بلند شد و با قدم های کوتاه به سمت میز معلم رفت. جلوی تخته ایستاد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید شروع کرد.
لویی:" تا چندین ماه قبل زندگی ای نداشتم که بخواهم در آن ترسی را جست و جو کنم؛ چند وقتی میشود که معنای نفس کشیدن را درک میکنم. ارزش خونی که در رگ هایم جریان دارد را میدانم. معنای تپیدن تکه سنگی که در سینه ام تکان میخورد را به خوبی میفهمم و همه ی این هارا زمانی متوجه شدم که دریای آبی زندگی ام توسط جنگل سبز چشمانش به اسارت گرفته شد."
بعد از اینه آخرین جمله اش رو خواند زیر چشمی نگاهی به معلم انداخت و طولی نکشید که بعد دیدم چهره متعجب معلم، اضطراب تمام بدنش رو هدف قرار داد.
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."