Chapter 3

906 180 48
                                    

هری با اضطراب از روی صندلی بلند شد و به سمت میز لویی قدم برداشت. راه رسیدن به صندلی ای که کنار لویی بود مثل یک راهرو تنگ و تاریک بود. راهرو ای که هری ازش هراس داشت.

'ترسو'
هری ترسو بود؟ آره، از اینکه کنار لویی بشینه میترسید. به هر حال اون لویی تاملینسون بود. کسی که کل کلاس، از دختر تا پسر بهش خیره میشدن.

کالینز کلمه ای رو روی تخته نوشت و به صحبت هاش ادامه داد.
[تسلط]

"با هم گروهی هاتون روی موضوع بحث کنین و سعی کنین طرحی در رابطه با موضوع مورد نظر بکشید."

لویی نگاهی به هری انداخت و خودش رو به هری نزدیک کرد.
"من از این کلاس خوشم نمیاد پس سعی کن خودت فکر کنی و یچیزی بکشی."
هری بخاطر نزدیک شدن لویی به خودش لرزید. لرزشی که پسر چشم آبی کاملا حسش کرد و بخاطرهمین نیشخندی روی لب هاش نشست.

"یعن..یعنی نمیخوای بهم کمک کنی؟ من نمیتونم تنهایی از پسش بر بیام."
هری با ناراحتی گفت و لباش رو بهم فشار داد. خدای من اون داشت رسما آب میشد...

"این جا کلی چیزای جذاب هست که بهش نگاه کنم. درنتیجه میخوام به اونا توجه کنم. پس بهتره توهم حواس من رو پرت نکنی."
لویی گفت و لبخند مرموزانه ای زد. به هری خیره شد و یکی از دست هاش رو زیر چانه اش گذاشت.

"ب..باشه، خودم یه فکری میکنم."
پسر مو فرفری با اضطراب مداد سیاه رو از روی میز برداشت و مشغول کشیدن اشکال نا مفهومی روی برگه شد. لویی تمام مدت به هری چشم دوخته بود و هر از گاهی لبخند کوتاهی میزد.

بعد از چند دقیقه هری از کشیدن طرح دست برداشت و کاغذ رو به سمت لویی گرفت . لویی با حالت گنگی به طرح جلوش نگاه کرد و آروم با خودش زمزمه کرد:
"طرحت هم مثل خودت عجیبه."

پسری که سرش رو توی زانو هاش جمع کرده بود و سایه عجیبی پشت سرش افتاده بود. سایه ای که به هرچیز شبیه بود به جز آدمیزاد!

"این خیلی عجیبه! چی هست حالا؟"
لویی با تعجب به طرح نگاه کرد و اخم کرد.

"این پسره رو میبینی؟ سایه پشت سرش رو چی؟ اون افکار و ترس هاشه که روش تسلط دارن. یعنی... اونقدر افکارش ترسناکن که شاید به موجود وحشتناکی شباهت داشته باشه."

"وات د فاک؟ چجوری این به ذهنت رسید؟ تو خیلی عجیبی. از طرحت خوشم نمیاد ترسناکه."
لویی با لحن خشکی گفت و کاغذ رو از روی میز برداشت. ولی هری تمام تلاشش کرده بود. کسی حق نداشت درمورد طرحش اظهار نظر کنه.

"خب عام... فقط به ذهنم رسید. درضمن تو کمکم نکردی که چیزی بکشم پس نباید غر بزنی"
هری غرغر کرد و به صندلیش تکیه داد. بی توجه به لویی مبایلش رو از جیبش شلوارش بیرون کشید و مشغول کار کردن باهاش شد. ولی یچیزی اینجا خیلی اذیتش میکرد و اون نگاه های سنگین لویی بود.

Hallucination [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt