سلام اول یچیزی بگم بعد پارت جدید رو بخونید.
- جملاتی که توی “..........” نوشته شده مکلماتی هستن که به وجود میان. -
- و جمله هایی که توی ‘.........’ نوشته شده، جملاتی هستن که توی ذهن هری گفته میشه و کسی جز شما و هری قادر به شنیدنش نیست. -پس اگه تا الان بهشون دقت نکرده بودین برگردین پارتارو از اول بخونین تا متوجه بشید.♡
.
.
.
.
————————————
3:46 P.M. -
————————————[Can I just spend the rest of my life with you?]
هری در حالی که سرش روی بازوی چپ لویی بود، انگشت هاش روی صفحه مبایلش کشید و کلمات رو یکی پس از دیگری توی توییترش تایپ کرد.
"چیکار داری میکنی؟"
لویی با صدای خشداری توی گوش هری زمزمه کرد و دست آزادش رو به سمت مبایل هری برد و اون رو از توی دست های ظریفش بیرون کشید." نکن پسش بده."
هری با لحنی که بیشتر شبیه به جیغ و خنده بود گفت و سرش رو از روی بازوی لویی بلند کرد."نخیر...نمیدم."
لویی با کج خلقی گفت و بعد مبایل هری رو توی جیبش شلوارش گذاشت."لطفا..."
"نه. به جای این که به من اهمیت بدی چندساعته داری خودت رو با مبایلت سرگرم میکنی؟ اصلا کی بهت اجازه داد سرت رو از روی دستم بلند کنی؟ برگرد سرجات."
لویی گفت و کمی خودش رو بلند کرد. تیشرت هری رو کشید و اون رو مجبور کرد تا دوباره روی زمین، کنارش دراز بکشه."خیلی بدجنسی. از حواس پرتی من سو استفاده کردی. من الان باید کنار بقیه بچه ها میبودم درحالی که پنج ساعته منو پیش خودت نگه داشتی..."
هری با غرغر گفت ولی لویی با گذاشتن انگشت اشاره اش روی لب های اون، کاملا ساکتش کرد."هیشش...از شلوغی بدم میاد، ترجیح میدم کنار تو باشم نه بقیه. درضمن خیلی حرف میزنی."
لویی گفت و لبخند محوی روی لب هاش نشست.'لبخند نزن... لعنتی لبخند نزن...'
لویی داشت دیوونش میکرد... هری تمام مدت خودش رو مشغول نشون میداد تا لویی متوجه بالا بودن ضربان قلبش نشه.اون ها بعد از اینکه رستوران رو ترک کردند تصمیم داشتن به سمت دریاچه برن و به بقیه ملحق بشن. ولی لویی مسیرش رو عوض کرد و هری بخاطر اینکه زیادی توی افکارش غرق شده بود، متوجه این نشد.
هرچند حتی اگه هم متوجه میشد، مخالفتی نمیکرد... چون حاضر بود تمام ساعت های باقی مونده از روزش رو کنار لویی سپری کنه.
این زیادی رویایی بود. نور آفتاب، صدای آواز پرنده ها و علف های بلندی که طولشون تا بالا زانو هری میرسید.
و بخش مهمی که اونجا رو زیباتر میکرد، حضور لویی بود... اون هری رو مجبور کرد تا کنارش روی علف ها دراز بکشه و کی گفته که هری میلی به انجام این کار نداشت؟
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."