*Flash back*
بعد از شصت دقیقه نشستن روی نیمکت، زنگ به صدا در آمد. با این حال بلند نشد و منتظر موند...بعد از اینکه تمام افراد از کلاس خارج شدن، بلاخره بلند شد. هیچ درکی از اتفاقاتی که در طول روز افتاد نداشت و تنها تمرکزش روی مچ دستش بود که به شدت می سوخت. آستین ژاکتش رو بالا داد و به پوست زخمیش نگاه کرد.
زخم های قرمز کوچک و بزرگی که بعضی سطحی و بعضی هم به قدری عمیق بودن که بهش اطمینان می دادن، جای هر کدام از اون ها تا طولانی مدت همراهیش می کنن. با بی حوصلگی آه کشید و آستینش رو پایین داد. تا کی قرار بود به خودش آسیب بزنه؟
هندفری سفید رنگش رو گذاشت و اون رو زیر کلاه ژاکتش پنهان کرد. تنها فایده ژاکت های کلاه دار این بود که به راحتی می شد هندزفری رو داخل اون پنهان کرد و هیچ کس هم متوجه این موضوع نمی شد.
با قدم های سریع به سمت در رفت، ولی به محض این که دستگیره رو کشید با چهره ی خندان پسری که با تمام وجود ازش نفرت داشت، مواجه شد. همیشه از کسایی که الکی خوشحال بودن بدش می اومد!
اون موهای قهوه ای فر، لب های سرخ و پوست سفیدی داشت و ارتودنسی دندان هاش باعث می شد تا به طرز باورنکردنی ای لبخندش روی مخ به نظر بیاد.
پسر برگه ی تا شده ای رو جلو آورد و هری هم بعد از اینکه یکی از گوشی های هندزفریش رو در آورد با بی میلی اون رو گرفت.
- " راجب کمپ تفریحی مدرسه اس، هفته ی دیگه شروع میشه. برای ثبت نام می تونی امضاش کنی و بعد به من تحویل بدی." با لحن ذوق زده ای گفت و به چهره ی عبوس هری چشم دوخت.
هری:" باشه..."
در جواب گفت و زورکی لبخند زد و پسر با گفتن اوهومی دور شد.بعد از این که مطمئن شد کسی اطرافش نیست، بی معطلی از کلاس خارج شد و یک راست به سمت سطل آشغال قدم برداشت. کاغذی که اون پسر بهش داده بود رو مچاله کرد و با کلافگی اون رو توی سطل پرت کرد.
قدم هاش رو به سمت حیاط سوق داد. از پله ها پایین رفت و نزدیک ترین صندلی که کنار دیوار بود رو برای نشستن انتخاب کرد.
< nocturne - blanco white >
صدای موسیقی ای که گوش می داد رو تا آخرین سطح زیاد کرد.بعضی از آهنگ ها حسی رو بهش می دادن که قابل وصف نبود. حسی مثل رها شدن از جسم و پرواز روح...
بعضی وقت ها فکر می کرد که شاید با گوش دادن به موسیقی فرد دیگه ای رو در درونش بیدار می شد و همین دلیل باعث رها شدنش بود.
احتمالا عجیب به نظر میاد ولی آهنگ هایی که گوش می داد، صحنه هایی رو توی ذهنش رقم می زدن که در دنیای واقعیت توانایی دیدن اون ها رو نداشت.
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...
'تو هم باید بیای.'
صدا توی ذهنش نجوا شد و وادارش کرد تا با تعجب چشم هاش رو تا نیمه باز کنه. مطمعنا چیزی که شنید واقعی نبود چون این صدا متعلق به لویی بود.
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."