chapter 14

684 138 68
                                    

———————
2:10 A.M.
———————

صدای جیغ بلندی از چادر دخترها به گوش رسید و باعث شد تا همه با وحشت از چادر هاشون بیرون برن.

پارچه نارنجی رنگ چادر به طرز وحشتناکی پاره شده بود، به طوری که طول هر پارگی به اندازه ی قد یک انسان بود.

"خرس... به خدا قسم میخورم که کار یه خرسه..."
تسا همونطور که ناخن هاش رو میجویید با گریه گفت و هق هق کرد.

"خرس؟ اونم اینجا؟"
زین با خنده گفت و بعد با تأسف سرش رو به چپ و راست تکان داد.

"محض اطلاعت اینجا جنگله و طبیعیه که موجودای وحشی دورمون باشن. پس اون لبخند کوفتیت رو قطع کن زین."
ماری با طعنه گفت و چشم غره رفت و بعد زین دست هاش رو به نشانه تسلیم شدن بالا برد.

"اینجا اصلا امن نیست گایز. میشه به جای تیکه انداختن به هم یه فکری بکنین؟"
لیام در حالی که خمیازه میکشید گفت و بعد چشم هاش رو مالید.

"بریم هتل من اینجا نمیمونم. میترسم..."
تسا دوباره با گریه گفت و اینبار جمله اش با فریاد لارا قطع شد:

" میشه بغل گوش فاکی من نق نزنی؟ گوش درد گرفتم  اه."

لارا در حالی که با دستاش روی گوش هاش رو پوشونده بود با عصبانیت گفت و بعد با همان لحن ادامه‌ داد:
"نایل! زنگ بزن به الیزابت ازش بپرس این اطراف هتلی چیزی پیدا میشه یا نه؟"

نایل بدون این که تعلل کنه از لحن دستور مانند دوست دخترش اطاعت کرد و مبایلش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و بعد شماره ی الیزابت رو وارد کرد.

هری و لویی روی تکه سنگ بزرگی که کنار درخت بود نشسته بودن. لویی با تعجب به جمع نگاه میکرد و هری در حالی که سرش روی شانه ی لویی بود، خمیازه میکشید.

خب باورنکردنی بود اگه بگیم نترسیده بودن. حضور هر موجود زنده ای به جز انسان هردوی اون هارو میترسوند. مخصوصا هری...

"گایز. الیزابت گفت چون اینجا بیرون از شهر محسوب میشه، هتل خوبی این اطراف نیست به جز یکی که متاسفانه هزینه اش زیاده... نیم ساعت با اینجا فاصله داره."
نایل همونطور که با دست راستش پشت سرش رو میخاروند گفت و کمی مکث کرد.

'هتل! انتخاب خوبیه...'
صدا توی ذهن هری نجوا شد و باعث شد تا پسرموفرفری چشم هاش رو با تنبلی تا نیمه باز کنه و به اطراف نگاه کنه.

" هزینه اش مهم نیست. هرجا به جز اینجا رو ترجیح میدم. اگه دوباره برگرده چی؟ خدایا چرا هیچ کس به حرفای من اهمیت نمیده؟!"
تسا با لحنی که بی شباهت به غرغر نبود گفت و لب هاش رو به هم فشار داد.

"راست میگه. وقت رو هدر ندید هرلحظه امکان داره دوباره سر و کله اون موجود پیدا شه و تسا رو یه لقمه چپ کنه."
النور با صدای خواب‌آلودی گفت و بعد از روی زمین بلند شد و به سمت پارچه ای که دیگه نمیشد بهش گفت چادر، قدم برداشت.

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now