*لطفا قبل اینکه بخونین یدونه روی اون ستاره ی پایین بزنید و ووت بدین :)*
————————
Monday - 4:30 P.M.
————————نور ضعیفی بود، ولی میشد بالا و پایین رفتن ذره های معلق گرد و خاک توی هوا رو به راحتی دید.
ضبط خاک گرفته ای به دیوار آویزان شده بود که چند دقیقه ای یک بار، موسیقی ملایمی رو با صدای کمی پخش میکرد.
چون پنجره ها بسته و قفل بودن هیچ حس تازگی ای جریان نداشت. هرچند که هری هرچقدر که تلاش کرد نتونست آنها رو باز کنه.
رنگ دیوار ها تغییر کرده بودند و دیگه هیچ اثری از مبل نرم و راحتی که قبلا به چشم میخورد، وجود نداشت. تنها چیزی که اونجا بود دو عدد صندلی فلزی زنگ زده بود که جلوی اون ها میز سفید رنگ کوچکی قرار داشت.
‘از تغییرات متنفرم...’
اتاق دیگه مثل قبل صمیمی و گرم به نظر نمیرسید و مطمئنا تنها چیز گرمی که اونجا وجود داشت، دو لیوان قهوه ای بود که چند دقیقه قبل، زن میانسالی آنها رو برای لویی و هری آورده بود.
هیچ چیز شبیه به دفعه ی قبل نبود و این احساس خوبی رو به هری منتقل نمیکرد.
هری:” دفعه پیش که اومده بودیم، دیوار ها رنگارنگ بودن... نمیدونم چه بلایی سر اینجا آوردن.”
لویی:” اینجا بیشتر شبیه به آسایشگاه روانیه تا چیزی که تو در موردش برای من گفته بودی.”
هری:” شک ندارم روزی که من و آنه به اینجا اومده بودیم، همه چیز رنگی و متفاوت بود. پنجره ها نرده نداشتن وهمشون کاملا باز بودن و مبل بزرگی به جای این صندلی ها بود.” قبل از اینه جمله ی آخرش رو به زبان بیاره، به سمت یکی از لیوان ها خم شد و آن رو برداشت.
لویی:” جای باحالیه... صندلی ها جیر جیر میکنن. خوشم میاد!” همانطور که خودش رو روی صندلی تکان میداد، با لحن طعنه داری گفت و هری هم در جواب چشم هاش رو چرخوند.
بخاطر حرارت زیادی که از روی لیوان توی دستش بلند میشد، اون رو فوت کرد و کمی از آن رو نوشید. ولی همان لحظه به خاطر طعم تلخ قهوه دماغش رو چین داد و سرفه کرد.
هری:” خیلی بد مزه اس... اصلا نمیتونم طعمش رو تحمل کنم.”
لویی:” بهم گفته بودی که مورگان تورو خیلی خوب میشناسه، پس یعنی باید بدونه تو از قهوه متنفری، خیلی جالبه واقعا!”
درسته... هری از قهوه متنفر بود. هیچوقت نمیتونست با طعم تلخی که داشت کنار بیاد و همیشه بعد از خوردن مقدار کمی از آن، بالا میآورد.
لویی:” بیا برگردیم خونه... من حس خوبی ندارم، اینجا خیلی شبیه به زندانه.” تمام مدت این هری بود که اصرار داشت برگردن، ولی حالا چرا لویی این رو میخواست؟
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."