Chapter 10

825 146 48
                                    

"نه نگران خودتم. چون صبحونه ات رو تموم نکردی ضعف میکنی..."
لویی با چهره جدی ای گفت وهری با تعجب یکی از ابرو هاش رو بالا داد و بعد چشم هاش رو چرخوند.

لیوان آب پرتقالش رو که تا نصفه خورده بود رو از روی میز بلند کرد وبعد یک نفس تا قطره آخرش رو با حرص سر کشید.
"حالا دیگه بریم."

"هنوز یکمش مونده."
لویی بلافاصله بعد از تمام شدن حرف هری گفت و با چشم هاش به بشقابی که جلوی اون بود اشاره کرد.

"میشه فقط ساکت شی و دست از سرم برداری تاملینسون؟"
هری با حرص گفت و نفس صدا داری کشید. لحنش کمی تند بود و باعث شد تا لیام از تعجب دهنش تا نیمه باز بشه.

بعد از تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد و به سمت در خروجی قدم برداشت و همه ی اون دختر ها و پسرهایی رو که با بهت به اون و لویی نگاه میکردن رو تنها گذاشت.
-

ساعت ها مثل برق و باد میگذشتن. هری در طی اون روز تمام تلاشش رو کرد تا کوچک ترین ارتباط چشمی ای با لویی برقرار نکنه و خوشبختانه توی این کار موفق بود...

به پیشنهاد لارا به سمت باغ گلی که در اونجا قرار داشت رفتن و هری برای چندین ساعت خودش رو با چیدن گل های زرد سرگرم کرد و بقیه هم به تقلید از اون مشغول به کندن گل های رنگارنگ شدن.

اون ها هیچ ایده ای برای گل هایی که می‌چیدند نداشتن. ولی هری تمام فکرش پی درست کردن تاج گل ای که طرز درست کردنش رو سال ها قبل از جما یاد گرفت، بود.

هر تابستان جما و هری پنهانی به گلخانه آقای برایس همسایه مادربزرگشون میرفتن و با شکوفه های تازه روییده شده ی گل ها تاج درست میکردن و البته هر دفعه هم قول میدادن که این اخرین باریه که شکوفه های تازه رو میچینن. چقدر هری دلتنگ اون روز ها بود... چرا زمان اونقدر زود میگذشت؟


پسر مو فرفری روی چمن چهارزانو نشست و گل هایی که توی دستش بود رو روی پاهاش گذاشت. ساقه گل هارو با حرکتی توی هم میپیچید و گره میزد و همه با اشتیاق حرکات اون رو دنبال میکردن.

"نگاه کنین... ساقه هایی که طول بیشتری دارن رو به جای سیم مفتولی فرض کنین و گل هایی که ساقه کوتاه تری دارن رو به اون گره بزنین."
هری همونطور که توضیح میداد سرگرم درست کردن تاجش بود و بقیه هم مرحله به مرحله حرکات اون رو تکرار میکردن.

"خب... حالت میتونین بزاریدش رو سرتون و از رایحه گل ها لذت ببرین."
هری تاج رو روی موهاش قرار داد و بعد لبخند شیرینی زد و بعد از اون همه تاج هاشون رو روی سرشون گذاشتن.

همه به جز لویی... اون حتی با بقیه برای چیدن گل همراه نشد.

هری تمام مدت به اون فکر میکرد... یعنی خیلی از حرفی که بهش زد ناراحت شد؟

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now