Three days later
5:20 P.M.
-
“ميخوام ببرمت يه جايى كه بدونى چقدر بهت اهميت ميدم. اما هوا خيلى سرده و نميدونم که كجا بريم... هرچند گل های حیاطمون مثل پارسال شکوفه ندارن، ولی من زیبا ترین نرگس های دنیا رو برات اوردم... چون تو لایقشی.”
پسر مو فرفری زمزمه کرد و در حالی که سر لویی رو پاهاش بود، انگشت هاش رو داخل موهای ابریشمی اون برد و تار های کاراملی رنگش رو به نرمی نوازش کرد.هر دوی اون ها به درخواست لویی روی تخت دراز کشیدن و بعد از چند دقیقه لویی خودش رو جابه جا کرد و سرش رو روی پاهای هری گذاشت.
“از شریک شدن شب هام با دیگران خسته ام با این حال ميخوام ببوسمت و بهت احساس خوبى بدم، ميخوام گريه كنم و در حالی که گریه میکنم بهت عشق بورزم...“
پلک های لویی همین الانشم بسته شده بودن و این یعنی هری دیگه میتونست از زمزمه کردن متن اهنگ مورد علاقه اش برای لویی دست برداره. ولی نه! هری باید جمله های توی ذهنش رو تمام میکرد.
“اگر كسى بخواد بهت آسيب برسونه من باهاش میجنگم. ولی دست های من ضعیف تر از اونیه که بخوان استخوانی رو بشکنن... پس بهتره که از صدام استفاده کنم، شاید دست هام نتونن قلبی رو برات بشکنن ولی حرف هام میتونن... كلمات هميشه برنده اند، ولی با این حال من ميدونم كه ميبازم.”
هری ادامه داد و انگشت هاش رو به سمت گونه های سرخ لویی برد. روی پوست لطیفش رو لمس کرد... و بعد لبخند محوی روی لب هاش نقش بست.
جنس پوست لویی از چی بود؟ پنبه؟ مخمل؟ احساس میکرد اگه زیادی روی پوست اون لمس کنه شاید بخاطر زیادی نرم بودنش رد لمس هاش روی پوست پسر چشم آبی بمونن...
“ميخوام برات يه آهنگى بخونم كه فقط مال من و تو باشه. اما همه ى آهنگ ها رو قبلا براى يه قلب ديگه خوندم... ميخوام گريه كنم و ميخوام بهت عشق بورزم
اما متاسفم که دیگه برام اشکی نمونده که بخوام برای دوست داشتن تو ازشون استفاده کنم.”شاید عوض کردن متن آهنگ ها برای بقیه ناخوشایند باشه، ولی همین کلمات و جمله ها بودن که باعث میشدن لویی آروم بگیره...
پسر چشم آبی تمام روز رو با بی قراری سپری کرده بود و به گفته ی خودش تنها زمزمه های هری بودن که میتونستن اون رو آروم کنن.
در اتاق هری به آرومی نیم باز شد و آنه در حالی با نگرانی به داخل اتاق نگاه میکرد، با لحن آرومی زمزمه کرد:
“اگه دوست داری، بیا پایین با هم چایی بخوریم.”هری بعد اینکه حرف مادرش رو تایید کرد، با احتیاط سر لویی رو از روی پاهاش بلند کرد و بالش رو جایگزین پاهاش کرد.
از روی تخت بلند شد و قبل از اینکه بوسه ی نرمی روی پیشانی لویی بزاره، از اتاق به بیرون قدم برداشت.
-
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."