Chapter 12

696 159 34
                                    

'why did you fall in love?'
- didn't you see his eyes?!
—————————————
One day later...
9:35 A.M.

"چرا پس هیچ کدومشون از نایل نمیپرسن که واقعا کجا بوده؟ چرا انقدر عجیب رفتار میکنن؟"
هری غرغر کرد و در حالی که روی زیْـن دوچرخه نشسته بود، درست پشت سر لیام رکاب زد.

" نمیدونم... بعدشم به ما ربطی نداره. پس بیخیال شو."
لیام بدون اینکه حواسش رو از مسیر آسفالت شده ای که به رستوران ختم میشد پرت کنه، گفت و بعد با کلافگی هوف کشید.

"لعنتی یجوری رفتار میکنن انگار اتفاقی نیوفتاده. نایل تقریبا یک روز کامل گم شده بود و بعد از اینکه برگشت، فقط گفت:  [گایز ببخشید که نگران شدید من تو ماشین لویی خوابیده بودم].  چطور حرفش رو باور میکنین؟ من خودم دیدم نایل تمام مدت توی همون چادر کوفتی بود و ازش بیرون نیومد..."

هری ادامه داد و کلمات رو یکی یکی پشت سر هم چید ولی با چشم غره ی لیام حرفش رو ناتموم گذاشت.

" تو دیوونه ای؟ البته معلومه که هستی. چه دلیلی داره بخوان بهمون دروغ بگن؟ من واقعا داره دیگه حالم از این افکار مسخرت بهم میخوره. ساکت شو! "
لیام با لحن خشکی گفت و بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بینشون رد و بدل بشه ادامه راه رو در سکوت گذروندن.

ولی افکار هری توی سرش فریاد میکشیدن. نایل توی چادربود و هری حاضر بود قسم بخوره که هیچکس دیگه ای از اون نه وارد و نه خارج شد.

چون تمام مدت به پارچه ی نارنجی ای که نقش در چادر رو بازی میکرد، چشم دوخته بود.

لیام داشت افکار هری رو از سوال پرسیدن منع میکرد...چرا فقط سعی نمیکرد باورش کنه؟ اون حقیقت رو با چشم های خودش تماشا کرده بود ولی حالا خیلی ساده بهترین دوستش اون رو دیوونه خطاب کرد.

'اون دیگه بهترین دوستت نیست.'
نه! لیام بهترین دوست هری بود و هر اتفاقی هم که بیوفته نمیتونه این رو تغییر بده.

حتی اگه کسی بخواد لیام رو از هری بگیره، اون حاضره تمام اون آدم هارو کنار بزنه تا بهترین دوستش رو برای خودش نگه داره.


-

هری و لیام با لبخند وارد سالن و پشت صندلی های خالی نشستن. هری بین النور و لارا، و لیام هم کنار تسا نشست.

پسر مو فرفری همونطور که لبخند کوچکی روی لب هاش بود، همه رو از زیر نظرش گذروند. تا اینکه نگاهش به چشم های نایل گره خورد که با اخم بهش خیره شده بود.

هری با اضطراب نگاهش رو از نایل دزدید و بی هدف به گوشه ای از میز چشم دوخت.
اون عصبانی بود؟ چرا اینطوری نگاهش میکرد؟

"واو باور نمیکنم که بلاخره از رختخوابت دل کندی."
لارا با نیشخند به بازوی هری زد و بعد آروم زمزمه کرد.

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now