Chapter 11

732 144 32
                                    

‏No fair, You really know how to make me cry. When you give me those ocean eyes
‏I'm scared, I've never fallen from quite this high. Falling into your ocean eyes
‏Those ocean eyes
———————————————

لیام به همراه زین حوالی رستورانی که ‌صبح  روز قبل برای خوردن صبحانه به اونجا رفته بودن رو گشتن. ولی هیچ اثری از پسر ایرلندی پیدا نکردن.

قابل درک نبود... اون کجا میتونست رفته باشه؟ جنگل زیادی بزرگ بود و به خاطر همین پیدا کردن نایل سخت میشد.

تسا و ماری ورودی اصلی جنگل رو گشتن اما
نتیجه ای نداشت هرچند اون ها دست از تلاش برنداشتن. النور و لویی باغ گل و لارا به همراه هری مسئولیت گشتن اطراف دریاچه رو به عهده داشتن.

حتی الیزابت هم از پسر ایرلندی کوچک ترین خبری نداشت. نایل کاملا ناپدید شده بود... و این گیج کننده و البته به قول النور ترسناک بود.

-

"لارا لطفا دوباره شروع نکن. گریه کردن فایده ای نداره، فقط چشم های زیبات رو قرمز میکنه..."
هری گفت و همونطور که لارا سرش رو روی شونه ی هری گذاشته بود، موهای دختر رو نوازش کرد.

هری و لارا زیر درخت بلوط ای که کنار دریاچه قرار داشت نشسته بودن. بخاطر بلند بودن شاخه ها و پربرگ بودن اون ها سایه ی بزرگی روی سر اون ها و روی آب افتاده بود.

برگ ها با ریتم خاصی از روی درخت کنده میشدن  و روی سطح آب می افتادن. روی آب پر شده بود از حجم انبوهی از برگ قرمز و سبز رنگ... و این زیبا بود. اونقدر زیبا که هری احساس میکرد روحش با دیدن این صحنه ها نوازش میشد.

"ولی اگه پیداش نکنیم چی؟ همه جای این جنگل به فاک رفته رو گشتیم هری... اون کاملا ناپدید شده. خدای من نایل حتما الان خیلی ترسیده."
لارا همونطور که قطرات مروارید مانند اشک از روی گونه هاش پایین می افتادن گفت و هق هق کرد.

هری سرش رو به تنه درخت تیکه داد و آه کشید. چند بار پلک هاش رو آروم باز و بسته کرد. به اطراف نگاه کرد و بعد آروم زمزمه کرد:
"بلند شو."

"چی؟"
لارا سرش رو از روی شونه ی هری بلند کرد و اشک هاش رو با پشت آستین لباسش پاک خشک کرد.

"گفتم بلند شو. گریه کردن دیگه بسه"
هری اینبار بلند تر گفت و لارا سریع به خودش اومد و از روی زمین بلند شد. هری دستش رو به سمت دختر مو بلوند گرفت و از خواست تا کمکش کنه بلند شه.

"دنبالم بیا."
هری گفت و لارا سرش رو آروم تکون داد.

پسر مو فرفری به دریاچه نزدیک شد و با احتیاط روی سبزه ها نشست. بند های کتونی جینش رو باز کرد و اون ها رو از پاهاش بیرون کشید.

لارا با تعجب حرکات اون رو دنبال کرد و آروم بهش نزدیک شد و بعد کنارش نشست. هری پاهاش رو توی آب گذاشت و بخاطر سردی آب پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد:
"زود باش لارا. توهم کفشاتو در بیار."

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now