Three days later..
"امتحانت چطور بود لی؟"
هری با لبخند گفت و با ذوق لب هاش رو روی هم فشار داد."مضخرف."
لیام بدون معطلی گفت و در لاکرش رو بست. بی توجه به هری قدم هاش رو به سمت حیاط سوق داد و هری هم اون رو دنبال کرد."ولی من عالی دادم خدای من فکر کنم A+ بشم!"
هری با لحنی که اعتماد به نفس توش موج میزد گفت و بعد لبخند بزرگی زد."چرا تو همه امتحاناتو خوب دادی و من همه رو خراب کردم؟"
" سادست! من دیشب تمام وقتم رو گذاشتم و تمرین کردم. درحالی که تو جلوی تلوزیون نشسته بودی و جنگ ستارگان میدیدی."
هری گفت و دست به کمر ایستاد و بعد با چهره ی کلافه که بهش چشم غره رفت مواجه شد."بمن چه؟ من که بهت زنگ زدم و گفتم شروع شده تقصیر خودته که ندیدی."
لیام با بیخیالی گفت و پسر مو فرفری با تاسف سرش رو گرفت و آه کشید."دیوونه من دارم بهت میگم تو بجای دیدن یه سریال که باز پخشش رو میتونستی امروز ببینی، باید درس میخوندی. واقعا چرا وقتت رو گذاشتی واسه یه سریال مسخره؟"
هری بعد از تموم شدن حرفش به اطراف نگاه کرد. یعنی کجاست؟"شنیدی که میگن نون رو که از تنور در میاد باید بخوریش تا لذت ببری؟"
"الان این یعنی چی؟"
هری نگاهش رو به لیام داد و بلافاصله دوباره به اطراف نگاه کرد.لویی... نمیتونست برای اون پسر صبر کنه... هری طی درروز گذشته فقط به لویی فکر کرد به اون پسر و اتفاقاتی که توی مهمونی تسا افتاد.
"خودمم نمیدونم راستش...مامانم صبح داشت با تلفن حرف میزد و این رو گفت. اصلا تو چرا انقدر سوالای چرت و پرت میپرسی که بعد من مجبور شم جوابای چرت و پرت بهت بدم؟ وایسا ببینم داری به چی نگاه میکنی؟ اصلا حواست بامنه؟"
لیام گفت و نگاه هری رو دنبال کرد.هری لبخند میزد...لویی باعث میشد هری حسی رو داشته باشه که هیچ وقت نداشت. حسی مثل لمس کرد ماه، حسی مثل چشیدن شیرین ترین شکلات دنیا...
"لویی"
هری گفت و بعد با شیفتگی لبخند زد... اصلا حواسش به لیام نبود که با لبخند مسخره ای بهش چشم دوخته بود.لویی و زین روی صندلی آهنی ای که نزدیک پله ها بود نشسته بودن. نور آفتاب روی صورت و موهای لویی میتابید و همین باعث شده بود تا اون مثل خورشید بدرخشه.
خدای لویی زیبا ترین موجود روی زمین بود. یعنی لویی خودش میدونست که انقدر زیباست؟
YOU ARE READING
Hallucination [L.S]
Fanfiction" من رو دوست داری؟" "به نفعته تا ازین خواب مسخره بیدار شی هری. دنیایی که ساختی برای من و تو هیچ جایی نداره."