Chapter 5

853 161 94
                                    

"هری! عزیزم...."
آنه در حالی که کلید رو از توی قفل بیرون میکشید با صدای بلند گفت و به اطراف نگاه کرد. با نگاهش دنبال هری گشت ولی اثری از اون به چشمش نخورد.

"هری؟"
آنه برای دومین بار صدا زد ولی جوابی نشنید تا زمانی که چشمش به لامپ روشن اشپزخانه افتاد.

با قدم های کوتاه به سمت آشپزخانه رفت و بعد نگاهش روی پسرش که با بی حالی به پارکت خیره شده بود، خشک شد.

"خدای من اینجایی عزیزم...چرا روی زمین نشستی؟ چیزی شده؟"
آنه با تعجب گفت و بسته های خریدش رو روی میز گذاشت و با لبخند ادامه داد:
"شیرکاکائو و کیک قهوه برای عصرونه فکر کنم پیشنهاد خوبی باشه هوم؟"

چرا هری حرف نمیزد؟

به سمت هری رفت و روبه روش نشست لبخند گرمی زد و دست هاش رو روی دست های لطیف پسرش گذاشت. آه بلاخره گرمای دست های آنه کارخودش روکرد و باعث شد تا هری چند بار محکم و پشت سر هم پلک بزنه.

"مام من...توی فکر بودم واقعا معذرت میخوام صدات رو نشنیدم."
هری گفت و دستش رو از دست های مادرش بیرون کشید و همین باعث شد تا آنه با نارضایتی اخم کنه.

با احتیاط تیکه ای از شیشه ی لیوان که شکسته بود رو برداشت و به سمت آنه گرفت.
"متاسفم ولی لیوان مورد علاقت رو شکستم..."

"خدای من کف دستت چرا خونیه؟."

"وقتی داشتم تیکه های شیشه رو از روی زمین برمیداشتم دستم به یکیشون خورد و اینطوری شد. چیز مهمی نیست میرم بشورمش."

هری هیچوقت از خون نمیترسید برعکس خواهرش که با دیدن رده های خون بخاطر ترس از حال میرفت...

"صبر کن! بزار برات ببندمش."
آنه با عجله به سمت کمد رفت و بسته ی فلزی کمک های اولیه رو با احتیاط روی زمین گذاشت تا زخم هری رو ببنده.

"بزار ببینم... خیلی درد داری؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟"
آنه در حالی که بتادین رو روی زخم هری میریخت گفت و بعد به چشم های پسرش نگاه کرد که بی هیچ حسی به زخمش خیره شده بود.

هری لبخند نمیزد. شاید بهتر بود که بگیم صورتش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد... لبخند زدن جزو عادات همیشگی هری بود حتی توی بدترین شرایط.

"نه چیز خاصی نیست که نگرانش بشی."

آنه بعد از بستن دست هری بوسه ای روی مچ ظریفش گذاشت و بعد پسرش رو محکم به آغوش کشید:
" بهم بگم چیشده... چی باعث شده پسر کوچولوی من لبخندش محو بشه؟"

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now