جئون جونگکوک از خیلی چیزا متنفر بود...
در واقع از همه چی و همه کس بدش میومد و تولد گرفتن هم جزوشون بوداز شیش سالگی به بعد دیگه براش تولد نگرفتن بعد اینکه تلاش کرد اون پسر عجیب غریب رو که اسمشو یادش نیست از پله ها پرت کنه پایین پدرش از اون به بعد دیگه بچه ها رو به تولدش دعوت نکرد و بعد کم کم دیگه جشنی هم برای تولدش گرفته نشد ... که این بهترین اتفاقی بود که میتونست برای جونگکوک بیفته
و الان دوباره میخوان براش تولد بگیرن برای اینکه به سن فاکی 17 سالگی رسیده و قراره جفت فاکیشو پیدا کنه که هیچ اهمیت فاکی ای هم نمیده
بقیه بهش میگن که جفتش کلی تغییرش میده و یه همچین مزخرفاتی که درباره عشق میگن ، از نظر اون ، فقط یه احمقه که یه هرزه رو به اسم جفت کنارش نگه میداره و جلوی دستو پاشو میگیره ، جونگکوک واقعا براش مهم نبود که کی میخواد جفتش بشه
جفتش هر کسی که میخواد باشه بهتره که خوشگل باشه و کونش گنده باشه وگرنه ردش میکنه و اصلا هم اهمیت نمیده که دلایلش ممکنه احمقانه بنظر برسن اون جونگکوک بود به هر حال ... ( از she استفاده کرده )
شنیده بود که رد کردن جفت میتونه دردناک باشه ولی مهم نبود ! یه مدت دردو تحمل میکنه و بعدش راحت میشه...
چیز دیگه ای هم که شنیده بود این بود که فرم گرگیش ممکنه با فرم انسانیش موقع رد کردن جفتش بجنگه و جلوشو بگیره از اون جایی که ، این فرم گرگی و الهه ماه بودن که جفت رو انتخاب میکردن و همچین مزخرفاتی ...بهرحال این همیشه فرم انسانیه که غالبه و چیزیو که میخواد انتخاب میکنه .
ولی خب ممکنه بخاطرش کمی درد بکشن و بین فرم گرگی و انسانی کش مکشی ایجاد بشه ...نمیدونست که برای خودش ممکنه چیجوری باشه ازونجایی که یه خون خالص بود..
ولی از این مطمئن بود که هیچ چیز و هیچکس ! باعث نمیشه که گرگی رو که به چشمش نیومده رو به عنوان جفتش بپذیره !!"جونگکوک" با صدا زده شدنش از فکر پرید..
تو کافه تریا بودن و دو تا دوست احمقش داشتن با لبخندهای مزحک بهش نگاه میکردن"چیه" دست به سینه شد و بهشون زل زد ...
حتی یادش نمیومد اون دو تا چیجوری خرش کرده بود که الان باهاشون سر یه میزه و اونارو به عنوان دوستاش قبول داره .. واقعا چیجوری؟؟"فردا تولدته پسر !! هیجانزده نیستی؟" نامجون با لحن ذوق زده ای پرسید و با چشمای مشتاق بهش نگاه کرد
"چرا باید باشم؟"
"بیخیال پسر اینقد یبوثت نباش ... بلاخره قراره فردا زنی که برات در نظر گرفته شده رو ببینی !!"
چینی به به بینیش داد و آهی کشید واقعا متنفر بود از این که یه حرفی رو دوباره تکرار کنه
"بهت گفته بودم که برام مهم نیست به هر حال
اگر دختره تو استایلم بود که نگهش میکنم نبودم هم ردش میکنم و با سانا ادامه میدم به هر حال اون زیادم بد نیست"
YOU ARE READING
𝑫𝑰𝑺𝑨𝑺𝑻𝑹𝑶𝑼𝑺 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽
Werewolf[Completed] کیم تهیونگ همیشه میدونست که خیلی بدشانسه ! از دست دادن پدر مادرش تو بچگی و چند بار تا دم مرگ رفتن... از همهی اینا که بگذریم جفتی که اینهمه منتظرش بود کسی شد که حتی از به اسم آوردنش هم بدنش به لرزه میفتاد .. !! کسی که ترجیح داد بکشتش بج...