چشمهاش با دیدن فضای ناآشنای اطراف درشت شد بعد از مدتی متوجه جایی که بود شد،
دستی به صورتش کشید .. واقعا تبدیل شده بود.. فکر میکرد دیگه هیچوقت نمیتونه به فرم انسانیش برگردهگرگش به هیچ وجه نمیخواست اجازه بده دوباره به فرم انسانیش برگرده ، فرم انسانی به جفتش آسیب زده بود.. احساسات گرگ رو حس میکرد و ناراحتی ای که گرگ داشت رو متوجه میشد
گرگ تمام روزهای گذشته زوزه های دردناک میکشید وجونگکوک برای اولین بار از درد گرگش درد کشید و گریه کرد.. تمام مدت تلاش میکرد از فرم گرگی خارج بشه، تا اینکه دیروز گرگ با شنیدن اینکه تهیونگ ازش متنفر نیست متقاعد شده بود
کنجکاو بود بدونه امگا شب رو کجا خوابیده
"عالیه" با دیدن چیزی که تنش بود لب زد ، کشی به بدنش داد و راهش رو به سمت اتاق خودش کشیددوش سردی گرفت ، یک هفته حموم نکرده بود..
چقدر زندگیش بهم ریخته بود؟
پلیور بافتی رو که از کمدش پیدا کرده بود به تن کرد یادش نمیومد دقیقا اون رو کِی اونجا گذاشته ولی در هر صورت خوشحال بود که اون اونجا بوددوباره خودش رو رو تخت انداخت گشنش بود اما نمیخواست بیرون بره واقعا علاقه ای به اینکه کسی رو ببینه نداشت ، صدای در از افکار خارجش کرد
"مرد من زندس" البته که نامجون بود "خوبه که دوباره دارم میبینمت مرد" نامجون درحالی که صندلی ای رو همراه خودش داخل میاورد و به در دیوار میکوبوند گفت
"کمتر سر صدا کن هیونگ""من فقط هیجان زده ام که میبینمت" نامجون خودش رو رو صندلی انداخت ، جونگکوک جوابی نداد و نگاهش رو به سقف نگهداشت
"چه احساسی داری؟""یه حس افتضاح"
"خب خودتم افتضاحی"
جونگکوک نگاهش رو به نامجون داد "چیه؟ دارم حقیقت رو میگم"
"نیازی نیست بشنومش""باید باهم حرف بزنیم کوک ، تو یه چیزی رو با تهیونگ شروع کردی و چیزی که بعد فهمیدم این بود که تو دوباره با سانا قرار گذاشتی و آدم شیرینی مثل تهیونگ رو عصبانی کردی بعدش به گرگ تبدیل شدی و کل هفته رو گم و گور بودی"
جونگکوک آهی کشید و فکرش به اونشب تو کلاب کشیده شد..
"شت باید این فاکی رو بکشم"
"جونگکوک فکر کنم به اندازه کافی انجام دادی" یونگی گفت و پسر کوچیکتر رو عقب کشید ، کارشون رو تازه با اونا تموم کرده بودن ، کل کلاب خالی شده بود و فقط خودش ، نامجون ، یونگی و نگهبان و رئیس کلاب داخل بودن
نامجون سر تلفن با جفتش صحبت میکرد و یونگی هم درحال زنگ زدن به جفتش بود تا تا بهش خبره بده که حالش خوبه
فکرش به امگای مو آبیش افتاد اونم میخواست بهش زنگ بزنه و بهش خبر بده اما اصلا نگرانش شده بود؟ جونگکوک مطمئن بود که اون بود .. امگا حتی حاضر نبود بذاره از اینجا بره..
YOU ARE READING
𝑫𝑰𝑺𝑨𝑺𝑻𝑹𝑶𝑼𝑺 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽
Werewolf[Completed] کیم تهیونگ همیشه میدونست که خیلی بدشانسه ! از دست دادن پدر مادرش تو بچگی و چند بار تا دم مرگ رفتن... از همهی اینا که بگذریم جفتی که اینهمه منتظرش بود کسی شد که حتی از به اسم آوردنش هم بدنش به لرزه میفتاد .. !! کسی که ترجیح داد بکشتش بج...