"چند ماه از تبدیل شدنم گذشته بود .. من .. عامم اون متفاوت بود .. منظورم اینکه .. رایحش
اون اولین نفری بود که بعد از تبدیل شدنم رایحش باعث شده بود حالت تهوع بگیرم .. گیج بودم که چرا .. قسمتی از من اون موقع میخواست باهاش بازی کنه .. اما قسمت دیگش میخواست تا جایی که ممکنه ازم دور بمونه ... وقتی که تلاش کرد باهام حرف بزنه .. منم به صورتش مشت زدم"جونگکوک نگاهش رو به مرد داد که سرش رو به معنای ادامه دادن تکون میده
"دوباره وقتی شیش سالم بودم بهش آسیب زدم
اون موقع تولدم بود و پدرم تازه منو از .. پیش دعانویس تو سئول برگردونده بود ..""دعانویس؟"
جونگکوک گلوش رو صاف کرد ، قبلا هیچوقت دربارش با کسی صحبت نکرده بود ، متنفر بود که درباره این موضوع حرف بزنه اما این مرد فقط حس راحتی بهش میداد..
شاید به خاطر این بود که اون رو از همه بیشتر میفهمید .."منو .. چندروز پیش دعانویس گذاشته بودن" جونگکوک شاهد افتادن چهره مرد شد
"اونجا مشکلات زیادی درست کردم و پدرم انتخابی نداشت جز اینکه برم گردونه" با صدای پر انرژی تری ادامه داد تا جو رو عوض کنه ، از دلسوزی بقیه متنفر بود"و اون روز تهیونگ رو از پله ها انداختم پایین"
"چرا؟"
"اون باهام حرف زد ، من ازش متنفر بودم.. حتی نمیدونستم چرا فقط میخواستم ازم دور بمونه اما اون به حرفم گوش نداد"
نفس عمیقی گرفت و ادامه داد "وقتی که هولش دادم اصلا حواسم نبود که اون جلوی پله ها وایساده و هیچ چیزی اطرافش نیست که بتونه بهش چنگ بندازه .. وقتی متوجه شدم چیکار کردم خواستم کمکش کنم ولی دیگه خیلی دیر شده بود ..""بعدش چه احساسی داشتی؟" مرد بعد از سکوت طولانی ای پرسید
"عذاب وجدان داشتم و ازین متنفر بودم .. متنفرم بودم که اون باعث شده بود همچین حسی داشته باشم .. جرئتشو نداشتم ازش معذرت خواهی کنم
و به خاطر همین هم بیشتر ازش متنفر شدم و فقط نادیدش گرفتم ، میدونستم که بچه ها اذیتش میکنن ولی کاری دربارش نکردم فقط خودم رو با این حرف که این به من هیچ ربطی نداره راضی کردم"مرد بعد از مکثی شروع به صحبت کرد
"تازگی ها حس متفاوتی داشتی؟"جونگکوک با کمی خجالت گلوش رو صاف کرد
"آره .. عام تهیونگ.. اون اولین نفری بود که بهش اهمیت دادم و خواستم ازش محافظت کنم..""وقتی اون خودش رو تو خطر انداخت-"
سرش رو تکونی داد فکر کردن به اینکه تهیونگ ممکن بود آسیبی ببینه براش ترسناک بود
"من فقط میخوام کاری که خوشحالش میکنه رو انجام بدم .. و صادقانه بگم .. این منو میترسونه"
حتی نمیدونست چرا داره این حرفارو میزنه .."چیزی برای ترسیدن وجود نداره پسر ، این خوبه که حالا کسی رو داری تا بهش اهمیت بدی ، ازش مراقبت کنی ، اشکال نداره که بذاری کسی برات معنای دیگه ای داشته باشه .."
جونگکوک سر تکون داد همه چیز براش بی اندازه غریبه و عجیب بود حتی نمیدونست چطور باید همه این هارو مدیریت کنه
YOU ARE READING
𝑫𝑰𝑺𝑨𝑺𝑻𝑹𝑶𝑼𝑺 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽
Werewolf[Completed] کیم تهیونگ همیشه میدونست که خیلی بدشانسه ! از دست دادن پدر مادرش تو بچگی و چند بار تا دم مرگ رفتن... از همهی اینا که بگذریم جفتی که اینهمه منتظرش بود کسی شد که حتی از به اسم آوردنش هم بدنش به لرزه میفتاد .. !! کسی که ترجیح داد بکشتش بج...