part 15

10.2K 1.5K 214
                                    

"چ-چون اونا قرمزن؟" با چهره کاملا گیج بهش نگاه کرد
لبخندی زد تا آلفا رو به ادامه دادن حرفش تشویق کنه دستاش رو از موهای پسر کوچیکتر بیرون آورد و رو سینه اش قرار داد و آروم نوازشش کرد
"و؟" تهیونگ با امیدواری پرسید ، چشمهای خون خالص هنوز روش بود از لبهاش به سمت چشمهاش حرکت کردن بهم بگو که میخواستی باهام امتحانش کنی تهیونگ تو دلش التماس کرد

اما وقتی دستهای جونگکوک از کمرش برداشته شد تهیونگ میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته
اون خون خالص قبلی برگشته بود تهیونگ هم دستهاش رو از سینه پسر کوچیکتر برداشت و فاصله ای بینشون بوجود آورد
تهیونگ میخواست دوباره تو آغوشش قرار بگیره و جونگکوک چند لحظه پیش رو برگردونه اما خودش رو نگهداشت ، نیازی نداشت که خودش رو احمق تر از این که هست نشون بده

چشمهای جونگکوک دیگه مثل قبل نرم نبود و چهرش مثل قبل بی حس شده بود
"این هیچوقت اتفاق نیفتاده"

تهیونگ فکر کرد اشتباه شنیده چی، اتفاق نیفتاده؟
"ها؟" جونگکوک چشمی چرخوند،
لباسش رو صاف کرد و نیشخند تمسخرآمیزی زد
"حرفم واضح بود هرچیزی که بود رو فراموش کن"
تهیونگ نمیتونست باور کنه..

حتی متوجه نشد که کی دستش به صورت جونگکوک خورد
صدای سیلی تو اتاق پخش شد ، هیچکدومشون تکونی نخوردن هردو درحال تجزیه اتفاقی که افتاده بود بودن
جونگکوک با عصبانیت صورتش رو سمت امگا برگردوند که لرزش محسوسی ازش مشخص بود
"توی فاکی الان به من سیلی زدی؟" دست تهیونگ رو که بهش سیلی زده بود رو محکم گرفت و بدون هیچ ملایمتی فشار میداد

"ج-جون..گکوک" تهیونگ با ناله اسمش رو صدا زد
اگه کس دیگه ای بود جونگکوک خیلی وقت پیش کل استخون هاش رو خرد کرده بود و گرگش هم بی رحمانه تیکه تیکه ش کرده بود
"دیگه هیچوقت تو زندگی کوفتیت جرئت نکن که این کارتو تکرار کنی" جونگکوک غرش کرد و فشار دستش رو بیشتر کرد

"ت-تو هم دی..گه.. آه.. منو نبو..س" امگا تلاش کرد تا جایی که می‌تونه با صدای بلند بگه
اون امگا واقعا پررو بود که تو این وضعیت هم جوابش رو میداد

"توهم جواب بوسه هامو دادی" جونگکوک به صورت امگا زل زده بود
"اون.. بخاط..ر این بود که فک-فکر میکردم--"
"فکر میکردی چی؟" تهیونگ به چشمای خیره آلفاش زل زد

جونگکوک با نگاه تهیونگ چیزی رو تو قلبش حس کرد "دیگه مهم نیست بذار برم" تهیونگ با صدای گرفته زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت
"حتما* جونگکوک دست امگارو رها کرد
"و نگران نباش اون قرار نیست هیچوقت دوباره اتفاق بیفته"
خون خالص حرف آخرش رو زد و با خروجش در اتاق رو محکم بست

نمیتونست بیاد بیاره تابحال کسی زده باشش
خیلی نزدیک بود تا دست امگارو بشکنه اما بعدش یادش اومد که اون تهیونگه! جفتش..
هوف کلافه ای کشید و دستی تو موهاش برد
"هی مرد تو خوبی؟" نامجون پرسید با شنیدن صدای پسر بزرگتر سرش رو بالا آورد ، سری تکون داد و مستقیم سمت ماشین رفت
خیلی نزدیک به این بود که بگه گورشون رو گم کنن تا برگرده خونه  سانارو صدا بزنه و یه سکس خوب داشته باشه سانا هنوز هم تو تخت بهترین بود
آخرین باری که اون رو تو مدرسه دیده بود رایحش دوباره نرمال شده بود

𝑫𝑰𝑺𝑨𝑺𝑻𝑹𝑶𝑼𝑺 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽 Where stories live. Discover now