E01

360 55 9
                                    

(ژانویه ۲۰۰۱، نوانخانه‌ی هیمدال)
-: بیا تو.
با شنیدن اجازه‌ی مدیر، یکی از مستخدم‌ها با استرس وارد اتاق خانم مدیر شد.
-: خانم یه اتفاقی افتاده!
خانم پارک از جاش بلند شد: چی شده؟
-: یه نوازدو دم در گذاشته بودن!
خانم پارک چند لحظه‌ای مکث کرد و بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت و مستخدم هم پشت سرش رفت.
خانم پارک: کجاست؟
مستخدم: گذاشتمش تو اتاق سویونگ.
خانم پارک: چرا اونجا؟
مستخدم: آخه سویونگ امروز نیومده! کسی تو اتاقش نبود...
خانم پارک دستگیره‌ی در اتاق مورد نظر رو چرخوند و در باز شد، وارد اتاق شد و با یه سبد روی تخت مواجه شد؛ سمتش رفت و ایستاد.
به قیافه ی آروم نوزادی که تو سبد خوابیده بود نگاه کرد.
خانم پارک: نوشته‌ای چیزی همراهش نبود؟ چه خانواده‌ی سنگ دلی واقعا! بچه‌ی به این مظلومی رو ول کردن و رفتن...
مستخدم از تو جیبش کاغذی بیرون آورد و به دست خانم پارک داد: این تو سبد بود!
خانم پارک کاغذ رو ازش گرفت و متن انگلیسی روش رو خوند.
"اسم این دختر وندی هست. ما کانادایی هستیم و در کره پناهنده شدیم، ولی نتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم و دخترمون رو در رفاه بزرگ کنیم، امیدواریم اینجا جاش بهتر باشه، ممنون از شما."
به نامه خیره موند و بعد از چند لحظه گفت: موندنش اینجا مشکلی نداره، ولی اون خیلی بچه‌است، مراقبش باش!
مستخدم که پیرزن مهربونی بود لبخندی زد: ممنون خانم پارک! مراقبش هستم.
***
جه هیون آروم آروم قدم‌هاشو سمت تخت ته یونگ برداشت و بدون اینکه کمترین سر و صدایی ایجاد کنه عروسک خرگوش ته یونگ رو از بغلش بیرون کشید و در رفت.
بعد از اینکه از اتاق بیرون اومد، خنده‌ی ریزی کرد و به عروسک توی دستش خیره شد.
-: نمیدونم تو چی داری که ته یونگی اینقدر دوستت داره!
گوشهای خرگوش رو کشید: خرگوشِ زشت!
یکی از مستخدمین که وندی رو بغل کرده بود، از کنار جه هیون گذشت و بهش نگاه کرد: هی جانگ جه هیون! اون عروسک ته یونگ نیست؟ دست تو چی کار میکنه؟!
جه هیون سرش رو پایین انداخت و گفت: ببخشید! میخواستم فقط نگاهش کنم.
-: زود ببر بذارش سرجاش!
جه هیون: باشه...
همین که جه هیون باشه‌ای گفت، صدای گریه‌ی ته یونگ به گوششون رسید.
مستخدم گوش جه هیون رو کشید: دیدی چی کار کردی!
و جه هیون رو همراه خودش سمت اتاق کشید.
جه هیون از درد گوشش ناله میکرد: ببخشید! آی درد میگیره! ببخشید!
مستخدم در اتاق رو باز کرد و جه هیون رو هل داد داخل: عروسکشو بهش پس بده.
ته یونگ با دیدن عروسکش دست جه هیون، سریعا از جاش بلند شد و رفت سمت جه هیون، عروسکش رو از دستهای جه هیون بیرون کشید و محکم بغلش کرد.
جه هیون با تعجب به رفتارهای ته یونگ خیره بود: مگه اون چیه؟ چرا اینقدر برات مهمه؟
ته یونگ چشم غره‌ای به جه هیون رفت و با صدای لرزونش بخاطر گریه‌اش گفت: به تو ربطی نداره! دزد.
جه هیون: من دزد نیستم بی ادب! درست حرف بزن!
ته یونگ: نخیرم تو دزدی، چون خرگوش منو دزدیده بودی!
مستخدم سرشون داد زد: بسه دیگه! جه هیون توام برو بازی کن اینقدر مزاحم ته یونگ نشو.
جه هیون: مگه چی کارش کردم؟ ایش، همتون طرف اونو میگیرید.
و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. بعد از بیرون رفتنش، نوزادی که بغل مستخدم بود زد زیر گریه.
ته یونگ آروم پرسید : اون کیه ؟ بچه‌اته؟
مستخدم که سعی داشت بچه رو آروم کنه گفت: نخیر! اون تازه اومده اینجا، مادر و پدر نداره...
ته یونگ سرش رو پایین انداخت: مثل من...
مستخدم: هی لی ته یونگ... ناراحت شدی باز؟
ته یونگ: نه... ببخشید... حالا اسمش چیه؟
مستخدم لبخندی زد: وندی! کاناداییه!
ته یونگ لبخندی زد: دوست دارم زودتر بزرگ شه!
***
جه هیون غر زد: مامان منم امروز با خودت ببر! خواهش میکنم!
خانم پارک موهاش رو با کش بست و از تو آینه به جه هیون نگاه کرد: فکر کردی نفهمیدم دیروز چی کار کردی؟ باید تنبیه شی، پس امروز نمیبرمت با بچه ها بازی کنی.
جه هیون دامن مامانش روگرفت: ببخشید! خب فقط میخواستم بدونم ته یونگ چرا اون عروسک رو دوست داره، همین!
خانم پارک جه هیون رو بغل کرد: ته یونگ پدر و مادر نداره! اینو که میدونی؟
جه هیون به نشونه ی مثبت سرش روپایین داد.
خانم پارک: اون گفته این عروسک رو مامانش براش خریده... درست قبل تصادف... تو یه روستا!
جه هیون لحظه ای دلش برای ته یونگ سوخت... و از کار دیروزش پشیمون شد.
لبهاشو آویزون کرد و گفت: ببخشید مامان... من نمیدونستم!
خانم پارک پیشونی پسر کوچولوش رو بوسید: امروز نمیبرمت با خودم! و البته خانم لی میاد تا باهات انگلیسی کار کنه! پسر خوبی باش و اذیتش نکن.
جه هیون غر زد: آخه برای چی باید انگلیسی یاد بگیرم؟ من هنوز مدرسه هم نمیرم!
خانم پارک جه هیونو گذاشت پایین و کیفش رو از روی میز برداشت: میدونی که از سال بعد باید بری مدرسه! و قراره تحصیلتو تو آمریکا شروع کنی؛ پس باید زبان اونارو بلد باشی.
***
سپتامبر ۲۰۱۶ - نیویورک
راننده در رو براش باز کرد و جه هیون پیاده شد؛ عینک دودیش رو با انگشت اشاره‌اش کمی بالاتر داد و خمی به ابروهاش داد.
-:چمدون هارو براتون میارم قربان.
جوابی به راننده‌اش نداد و با قدم‌های محکمش سمت در ورودی فرودگاه رفت.
"اوه اون رئیس جانگ نیست؟"
"آه خدای من اون خیلی خوشتیپه."
"به احتمال زیاد میخواد بره پیش خانوادش! پرواز بعدی برای سئوله."
تمام حرفهای مردم رو میشنید... بعد از تموم کردن تحصیلاتش، به گفته‌ی پدرش مجبور بود شعبه‌ای از شرکت رو تو نیویورک اداره کنه، و همین موضوع باعث شهرتش بین مردم شده بود.
راننده همونطور که چمدون و وسایل جه هیون رو با خودش میکشید، پشت سر جه هیون رفت.
بعد از انجام کارهای مربوط به مدارک و بازرسی بار؛ منتظر موندن تا پرواز مربوطه اعلام بشه.
-:قربان کی برمیگردید؟
جه هیون نفس عمیقی کشید: نمیدونم... احتمالا مدت زیادی اونجا میمونم.
-:پس شرکت چی میشه؟
جه هیون لبخندی زد: جان حواسش به همه چیز هست.
برگشت سمت راننده‌اش: به اون مفت خورا هم بگو کمال همکاریو باهاش داشته باشن!
راننده: بله حتما.
جه هیون: بعد از پونزده سال قراره خانوادمو‌ ببینم... حس عجیبی دارم!
راننده‌اش که از این حرف جه هیون تعجب کرده بود، با مِن مِن گفت: بله خب...
جه هیون از جیبش یه پاکت بیرون آورد و سمت راننده‌اش گرفت: اینو خرج خانوادت کن و برای دخترت هرچی میخواد فراهم کن... اون امسال باید بره کالج!
راننده‌اش از شرمندگی سرش رو پایین انداخت: خیلی ممنونم قربان...
جه هیون: وقتی درسش تموم شد براش تو شرکت کار هست؛ به هر حال تو خیلی برام زحمت کشیدی استیون... میخوام اینجوری جبران کنم!
-:قربان این حرفارو نزنید، من به وظایفم عمل کردم.
جه هیون لبخندی زد: حس میکنم دارم میمیرم و وصیت میکنم! ولی خب شاید یه مدت نباشم... برای همینه!
-:بله میفهمم.
با پایان جمله اش صدای زنی که پرواز نیویورک به سئول رو اعلام میکرد شنیده شد...
***

LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول Where stories live. Discover now