آقای جانگ ماشین رو دم در خونهی مادرش پارک کرد و همه از ماشین پیاده شدن.
خانم پارک به سر تا پای جه هیون نگاه کرد تا ببینه مشکلی تو لباسهاش هست یا نه.
خانم پارک: خدایا چقدر خوشتیپ شدی پسرم!
وندی غر زد: پس من چی مامان؟
خانم پارک لپ وندی رو کشید: توام مثل همیشه خوشگلی!
همون لحظه در براشون باز شد و وارد خونهی مادربزرگ شدن.
مادربزرگ سمتشون اومد و بلافاصله جه هیون رو بغل کرد: نوهی عزیزم چقدرخوشتیپ شده.!
جه هیون لبخندی زد: مرسی مادربزرگ! تولدتون مبارک.
مادر بزرگش جه هیون رو از بغلش بیرون آورد و به سر تا پاش نگاه کرد: خیلی بزرگ شدی! مرد شدی!
***
جه هیون همزمان با پدرش به عموهاش تعظیم کرد و بهشون دست داد.
عموی بزرگ جه هیون دستش رو روی شونهی جه هیون گذاشت: تنها پسر خانوادهی جانگ چقدر بزرگ شده!
جه هیون لبخندی زد: ممنون عمو جان!
و کنار پدرش دور میزی که عموهاش نشسته بودن نشست، به اطرافش نگاه کرد ، خیلیهارو نمیشناخت، معلوم بود مادربزرگش برای امشب هرکسی رو دعوت کرده.
با دیدن مردی که چند وقت پیش با کلارا دم در خونهاش دعواش شده بود، نگاهش سمت صندلی بغلیش جلب شد، پسری مظلوم که هیچ شباهتی به مرد و زنی که چهرهی اروپایی داشتن و دو طرفش نشسته بودن، نداشت! میتونست از صمیم قلب مطمئن باشه اون پسر سی چنگه!
-: خب جه هیون، زندگی توی آمریکا چطور بود؟
سوالی که عموش ازش پرسید باعث شد حواسش پرت بشه، به عموش نگاه کرد: خیلی خوب بود، تجربههای زیادی از تحصیل و کار تو آمریکا بدست آوردم.
با باز شدن در خونه نگاهش سمت در چرخید، با دیدن کلارا چشمهاش از تعجب گرد شد، واقعا درک نمیکرد چه دلیلی میتونه وجود داشته باشه که مادربزرگش کلارا رو هم به این مهمونی دعوت کنه!متوجه مادربزرگش شد که با چه ذوق و شوقی سمت مهمونش رفته و ازش استقبال میکنه.
پدر جه هیون آروم به بازوش زد: به چی نگاه میکنی؟
جه هیون برگشت سمت پدرش: برای چی مادربزرگ اون دختره رو دعوت کرده؟!
پدر جه هیون: هوف! واقعا باور کن منم نمیدونم...
جه هیون: فقط امیدوارم مادربزرگ امشب کار خاصی نکنه!
***
مادربزرگ جه هیون با قدمهای محکم سمت میزشون رفت و کنار جه هیون ایستاد و بهش لبخندی زد: جه هیون عزیزم چند لحظه با من میای؟
جه هیون که کاملا میدونست تو ذهن مادربزرگش چی میگذره پوفی گفت و از جاش پا شد.
و همراه مادربزرگش رفت بین جمع اقوام و دوستان مادربزرگش.
مادربزرگ دست جه هیون رو تو دستهاش گرفته بود، زنعموی جه هیون اولین نفری بود که به پسر جوون و خوشتیپی که وارد جمعشون شده بود واکنش نشون داد: اوه جانگ جه هیون! چه خوشتیپ شدی!
جه هیون لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد: ممنون زنعمو.
مادر جه هیون با افتخار به پسرش نگاه میکرد و از قیافهی وندی هم کاملا مشخص بود که از اون مجلس مزخرف خسته شده.
مادربزرگ تک تک خانمهایی که اونجا بودن رو معرفی کرد تا به کلارا رسید، لبخند پت و پهنی زد و گفت: فکر کنم بشناسید همدیگه رو؟
کلارا با تعجب به جه هیون نگاه کرد و بعدش تعظیم کرد، جه هیون هم متقابلا تعظیم کوتاهی کرد.
مادربزرگ: تنهاتون میزارم!
جه هیون: اما...
مادربزرگ نزاشت جه هیون حرفش رو ادامه بده و سریعا گفت: لطفا!
جه هیون هم که میدونست نمیتونه با مادربزرگش مخالفت کنه کنار کلارا ایستاد و مادربزرگش اونهارو تنها گذاشت.
چند دقیقهای تو سکوت سپری میشد.
جه هیون: فکر نمیکردم دعوت شی!
کلارا که اصلا حوصلهی متلکها و زخم زبونهای جه هیون رو نداشت خیلی خشک و سرد جواب داد: ولی دعوت شدم.
جه هیون: واقعا فکر کردی میتونی منو تور کنی؟
کلارا پوزخندی زد و تو چشمهای جه هیون نگاه کرد: چی باعث شده اینقدر به خودت مغرور باشی؟ تو هیچ چیزت از من بهتر نیست که اینقدر خودتو بهتر و بالاتر میدونی!
جه هیون لبخندی زد: چرا هست! من تنها نوهی پسر خانوادهی جانگ و وارث شرکت بزرگ جانگ تِک هستم! اونم تو هر سه تا کشور!
کلارا خودش هم میدونست که جه هیون از خانوادهی خیلی سرشناسیه ولی واقعا این چیزها براش مهم نبود: خب باشی! لطفا این فکر مزخرفو از سرت بیرون کن که من بخوام زن تو شم!
جه هیون خندید: منم قرار نیست تورو به عنوان همسرم انتخاب کنم.
کلارا: اصلا برام مهم نیست!
مادربزرگ با لبخند سمتشون اومد: چرا نمیرید برقصید؟
جه هیون شبیه یک دیگ بخار داغ بود! از تمام کارهای مادربزرگش حرص میخورد.
مادربزرگ جه هیون دستهاش رو روی شونههای اونها گذاشت: برید دیگه!
و به اجبار مادربزرگ، جه هیون و کلارا با تمام تنفری که از هم داشتن میون بقیهی زوج ها مشغول رقصیدن بودن.
کلارا برای اینکه خودش رو آروم نشون بده نفس عمیقی کشی.
جه هیون: باید به خودت افتخار کنی! خیلیا آرزوشونه که جای تو باشن.
کلارا: اون خیلیا باید خیلی هم احمق باشن! تو چی داری آخه؟
جه هیون: خیلی چیزا و ترجیح میدم هیشکدومشو با تو سهیم نشم!
کلارا: منم نمیخوام اونارو باهام سهیم شی!
جه هیون: بهتره اینو بفهمی که مادربزرگم میخواد ما با هم ازدواج کنیم!
کلارا: ولی دلیل نمیشه که من رضایت بدم.
جه هیون: تو نمیتونی جلوی بزرگترین فرد خانوادهی جانگ نه بیاری! در کل من خودم یکیو دارم... فقط خواستم اینو از همین حالا بدونی تا هوا برت نداره.
کلارا تظاهر میکرد که از جه هیون بدش میاد! ولی در واقع هر دختری هم بود از همچین پسری به اندازهی سر سوزن هم خوشش میومد! و کلارا هم کاملا مثل هر آدم دیگهای بود و این حرف آخر جه هیون یکمی ناراحتش کرد و ترجیح داد جواب نده.
همونطور که میرقصیدن جه هیون به حرفش ادامه داد: وظیفهی تو بعد از عروس خانوادهی جانگ شدن آوردن یه بچه ی پسره! در جریانی که؟
کلارا بازم سکوت کرد و چیزی نگفت.
جه هیون: فکر کنم بعد از ازدواجمون یه شب که باهات بخوابم همه چی حل بشه.
با این حرف جه هیون، خیلی به کلارا برخورد، جه هیون جوری صحبت کرده بود که کلارا یه اسباب بازیه و جه هیون برای یه شب باهاش میخوابه و کلارای بیچاره باید یه بچهی پسر برای خانوادهی جانگ بیاره و بعدش هم گورش رو گم کنه!
دستهاش رو از روی شونهی جه هیون برداشت و دست جه هیون رو از دور کمرش برداشت و با قدمهای بلند و محکم ازش دور شد و سمت سرویس بهداشتی رفت!
جه هیون برای لحظهای مات و مبهوت مونده بود که متوجه نگاه عصبی مادربزرگ و مادرش شد! به اجبار سریعا دنبال کلارا رفت.
جه هیون پشت در ایستاد تا کلارا بیاد بیرون، بعد از چند لحظه کلارا در رو باز کرد و بیرون اومد.
جه هیون که دست به سینه ایستاده بود با بیخیالی گفت: ناراحت شدی؟
کلارا پوزخند بی صدایی زد: خیلی مزخرفی اینو میدونستی؟ تو فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی؟ مگه من هرزهی توی یه بارم که اینقدر راحت راجع به خوابیدن باهام صحبت میکنی؟
جه هیون: اوه خب... منظوری نداشتم!
کلارا خواست جه هیون رو پس بزنه و از اونجا بره که همون لحظه جه هیون متوجه مادربزرگش پشت دیوار شد که داشت اونهارو میپایید! راهی نداشت و برای اینکه مادربزرگش بعد از مراسم رو سرش خراب نشه و کلی غرغر نکنه مجبور بود این کار رو بکنه.
محکم کلارارو به دیوار چسبوند.
کلارا با چشمهای گرد شده از تعجب به جه هیون خیره موند: دیوونه چته!؟
جه هیون چیزی نگفت و سریعا شروع به بوسیدن کلارا کرد، کلارا با چشمهای باز مات و مبهوت سر جاش خشکش زده بود و کاری نمیکرد.
مادربزرگ جه هیون با دیدن این اتفاق لبخند پررنگی زد و با خوشحالی از اونجا رفت.
جه هیون که متوجه رفتن مادربزرگش شد خودش رو عقب کشید، کلارا سیلی محکمی به جه هیون زد: خیلی بیشعوری! چطور تونستی؟
جه هیون که انتظار همچین ری اکشنی از کلارا نداشت دستش رو روی گونهاش گذاشت و پوزخندی زد و با اخم غلیظی به کلارا نگاه کرد: انگار که من نمیدونستم برای داشتن این صحنه باهام ثانیه شماری میکردی!
کلارا چیزی نگفت و با عصبانیت از اونجا رفت، جه هیون واقعا از این که کلارا رو بوسیده بود حس خوبی نداشت! ته یونگ تو خونه تنها بود و منتظر جه هیون و جه هیون یکی دیگه رو اینجا بوسیده بود!
***
ساعت یازده شب بود و تقریبا همه ی مهمونا بجز فامیلهای نزدیک رفته بودن.
مادربزرگ جه هیون کنارش ایستاد و دم گوش جه هیون گفت: خوشحالم که رابطتت با کلارا خوب شده.
جه هیون: رابطه ی ما زیادم خوب نیست.
مادربزرگ دستش رو روی شونه ی جه هیون گذاشت و با ذوق گفت: دیدمتون که همدیگه رو بوسیدین! اوه خدایا خیلی مشتاقم که شمارو تو کلیسا وقتی دارید ازدواج میکنید ببینم! تورو تو لباس دامادی و اون رو تو لباس عروس!
جه هیون هم برای اینکه به مادربزرگش متلک انداخته باشه گفت: حتما هم منتظر این هستید که سریعا بچه دار شیم و بچمون پسر هم باشه!
مادربزرگ خندید: البته که اینم خیلی مهمه ولی فعلا مهم ترین چیز ازدواج شما دوتاست! من که دیگه صبرم تموم شده.
جه هیون: چرا اینقدر عجله دارید؟
مادربزرگ چند لحظه مکث کرد و گفت: باهام بیا.
و پشت سر مادربزرگش به اتاقش رفتن.
مادربزرگ روی مبل کنار شومینهی اتاقش نشست و از جه هیون خواست که روی تخت بشینه.
جه هیون نشست: خب...
مادربزرگ: چیزی که میخوام بهت بگم رو نه بابات میدونه ونه عموهات!
جه هیون: چی؟
مادربزرگ دستهاش رو تو هم قفل کرد: چند وقتیه که سردردهای بدی میاد سراغم، رفتم دکتر... یه سری آزمایش و عکس و اسکن انجام دادم... میگن که سرطانه...
جه هیون با تعجب به مادربزرگش خیره بود، باورش نمیشد!
مادربزرگش لبخند مهربونی زد: من نمیخوام بهت سخت بگیرم جه هیون، عزیزم! ولی خواهشا درکم کن... پدربزرگت زنده نموند تا بقای نسلشو ببینه، نمیخوام عاقبت منم مثل اون بشه... برای همینه که اینقدر برای ازدواجت با کلارا عجله دارم .. میخوام قبل از مرگم مطمئن شم چیزی از خانوادهی جانگ در آینده باقی میمونه!
جه هیون از صمیم قلب دلش برای مادربزرگش سوخت، واقعا تصورش رو هم نمیکرد اصرارهای مادربزرگش برای ازدواج اون به این دلایل باشه.
رو به روی مادربزرگش زانو زد و دستهای مادربزرگش رو گرفت: ای کاش... زودتر بهم میگفتین...
مادربزرگش لبخندی زد و روی دستهای نوهاش بوسهای زد: هنوزم دیر نیست، فقط نزار دیربشه... خواهش میکنم عزیزم!
جه هیون سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد: باشه مامان بزرگ...
***
ESTÁS LEYENDO
LET HIM GO Season 1 / بزار اون بره فصل اول
FanficCouple(s): JaeYong - YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: جانگ جههیون تنها وارث خاندان جانگ، بعد از تحصیل و زندگی در آمریکا، برای پیدا کردن دوست دوران کودکیش، تصمیم میگیره برگرده کره... ❗️Check "i Killed For Us...